دراز کشیده بودم جلوی کتابخانه. از مهدیه خواستم قفسه پایین را مرتب کند. یکی از دفتر نقاشیها را که خواست جا بدهد گوشه کاغذی زده بود بیرون. پرسیدم آن چیست که آنطور زده بیرون؟ بیحوصله بیکه بخواهد دفتر را باز کند مرتب کند گفت «اومم، مارتینه.»
دلتنگ شدی؟