کاری به ژست علینژاد در زنگ تفریح سازمان ملل ندارم اما یاد حکایتی افتادم که پدر خدابیامرزم تعریف میکرد. در مجلسی که بزرگان و تجار و عالمان شهر سر سفرهای بودند، غلام یکی از بزرگان متوجه میشود دانه برنجی میان ریش اربابش افتاده، با زیرکی میگوید ارباب غزالی از بند جسته به مرغزار، پنج غلامان را بفرستید برش گردانند. بزرگوار متوجه میشود و با دست بر محاسنش میکشد و برنج میافتد. تاجری حسود و فرومایه ماوقع را میشنود و میبیند به بهانه موال با غلامش خارج میشود. داخل موال به غلامش میگوید رفتیم داخل مجلس من دانهای برنج لای ریشم میگذارم تو هم چنین بگو. سر سفره چنین میکند، غلام بینوا هر کار میکند یادش نمیآید چه باید بگوید. اربابش را خطاب کرده میگوید سرورم همان که در موال گفتی به ریشت چسبیده.
همین دیگر.