یکبار هادی کوچولو گفت عمه من هر چی عکس بچگی دارم توی بغل توام. گفتم خب خیلی دوستت داشتم. گفتم میآیی بنشینی توی بغلم عکس بگیریم؟ هنوز میتوانستم چهارزانو بنشینم. خجل و آرام نشست، دستهایم را انداختم دور بدنش و مادرش از ما عکس گرفت.
تازه برگشته بودم تبریز.
انگار خواب باشد همه چیز. حتی نوشتن این پست کوتاه.
عکس را پیدا نکردیم، عکس عید ۹۶ را پیدا کردیم به جایش. و چه عیدی بود، چه سالی بود.