سیب پرسید حالت خوب نیست؟ گفتم دچار یأس فلسفی شدم. شوخی بود. اما حالم خوب نیست. علتش را نمیدانم. مهم هم نیست. دیروز فشار خونم ناگهان بالا رفت، با تپش قلب شدید. آرامش برگشت اما ساعتها طول کشید. قشنگ حس میکردم کافی است یکی از رگبچههای مغزم بترکد. لب بالایم نزدیک دماغم میپرید. چشمهایم درد میکردند و گوشهایم کیپ شده بودند. اما تمام نشد. سعی فراوان کردیم تا فشارم برگردد. همهاش بازی است. کسی نوشته بود فروشنده جوان و سختکوش مغازهای تومور مغزی دارد. گفته از زندگی خسته است و منتظر است بمیرد. هر کسی قدرتش را ندارد.
به من میگویند تو قوی هستی. اینطور نیست. قوی بودن نیست. بیشتر تسلیم است. شاید هم انعطاف. کنار آمدن. کنار آمدن با وضعیت دائم، منظره دائم. درد دائم. به سیب گفتم خوابهای طولانی میبینم ولی یادم نمیماند. این اذیتم میکند. سال گذشته کار بزرگتر از توانم انجام دادم و پیشبینیهای مالی درست پیش نرفتند. به نظرم بهمنیها ابداً شمّ اقتصادی خوبی ندارند. برای گام بزرگ برداشتن حداقل نباید زمینگیر بود. نه؟
آقای دژاکام از امام رضا(ع) نوشته. از دو حاجتی که از او گرفته. نوشته مادامی که در محله نارمک صاحبخانهاش بود میگفته من و دخترهایم تا مشکل دار میشویم بلیط رفت و برگشت به مشهد میگیریم و میرویم از امام حاجتمان را میگیریم و برمیگردیم. گرفتید شما؟ شده حاجت بگیرید؟ از امام رضا(ع)؟ من هم جسمم بدتر شد هم زندگیام. ما که پول نداریم رفت و برگشتی برویم حاجت روا شویم. مثل مادام هم نه آش نذری برایشان پختیم نه هر سال گوسفند دادیم به هیئت امام حسین(ع). چه میگویم؟
خستهام. ماه سوم بهار است. هوا اینجا تازه دارد گرم میشود. دلتنگم. حالم خوب نیست. مرداد ۹۶، نوشته بودم بیشتر از هر چیزی دلم برای سفر تنگ خواهد شد. شد.
انشاالله آخرین سفر.
*سعدی