برای روز دوم نمیتوانستند بیایند. قرار شد رگ را حفظ کنیم و بقیه کارها را امیر انجام بدهد. ولی از واکنش دارویی میترسیدم. نمیخواستم اگر رگ شکسته بود تازه دنبال کسی باشم برای رگ گرفتن. با «دوست دوران مدرسه و همکار در بیمارستانم» تماس گرفتم. مطمئن نبودم عصرش آزاد باشد خواستم آنکال باشد که اگر رگ مشکل داشت بیاید. گفت بیخیال دلم برایت تنگ شده میآیم کارهایت را میکنم. رگ سالم بود و تزریق برعکس روز قبل عارضه نداد. کلی غیبت و صحبت کردیم و تا ساعت هفت هم پیشم ماند. گفت کار دخترها را نپسندیدم رگهایت خوب هستند سوراخ سوراخت کردند. دفعههای بعد بگو خودم میآیم. دستم را هم گفت نترس تکان بده، کلی چسبید. چای و شیرینی خورد و شوهرش آمد دنبالش رفت.
بعد که امیر وارد پذیرایی شد گفت سوسن نگاه کن! این همکارت حتی آشغالها را مرتب روی میز چیده، دیروز تپه ساخته بودند. سلیقه امر ذاتی است اما، گفتم امیر یک روز کار کردن در بیمارستان شهدا برابر با یک سال کار در الزهرا است. هم سختی و هم مهارتآموزی. به دوستم واکنش امیر را پیامک کردم. محظوظ شد. پس تصویب شد، گرفتن ریتوکسیمب در منزل با حضور خانم آبادیان.
ولی انصافاً تا سه روز موضع خرابکاری اساتید رگ درد میکرد و خم کردن و چرخاندن دست و بازویم دردناک بود. آنهم در شرایطی که از برانولهای زرد و آبی که بسیار نازکند استفاده شده بود. نکنید دوستان. جان شیرین خوش است ولی برانولهای سبز به بالا امکان آسیب دایم به عصب بالاست. درست است در شرایط بحرانی چارهای نیست ولی مهربان باشیم.
یک چیزی میکنند توی گوش کادر درمان به اسم تلاش کورکورانه. کوفت و تلاش کورکورانه. آن آناتومی کوفتی را برای چی پاس کردی؟ یا رگ را میبینی، یا زیر فشار انگشت حس میکنی یا میدانی مسیر رگهای اصلی را. در غیر این صورت نکن! اذیتش نکن. آدم است. زجر میکشد. آن لحظات اسیر زیر دست توست. به اسم درمان شکنجهاش نکن. یکبار پیش من دو نفر دانشجو پچ پچ کردند تلاش کورکورانه برگشتم دیدم با برانول سبز دارد توی خم داخلی آرنج مریض چپ و راست میکند. گفتم درش میآورم میکنم توی دست خودت تلاش میکنم حالت جا بیاید. رگ که دارد همان را بگیر.
یکبار هم خانم بیمار بستری در آیسییو را آوردند اتاق عمل. من اتاق دیگری بودم و دقایقی طولانی نالههای زن بلند بود. گفتند رزیدنت بیهوشی دارد رگ گردن میگیرد. که چی؟ تمرین لابد. رفتم ایستگاه پرستاری و با رزیدنت سال بالا صحبت کردم و خواهش کردم بیاید ولی نگوید من خبرش کردم. آقای دکتر باقرنیا بود خدا حفظش کند. آمد و بیهوش کرد و برایم دست تکان داد و رفت. خانم دکتر تقوی در ایستگاه بود ولی فکر نمیکردم شنیده باشد. صبح فردا آمد پیدایم کرد جلوی خانم دکتر خویی استاد بیهوشی بغلم کرد و تشکر کرد. من کاری نکرده بودم. وظیفهام را انجام دادم. دکتر باقرنیا به من اعتماد داشت و لطف کرد حرفم را زمین نزد. منتظر قدردانی نبودم. اضافهکار مانده بودم عملم تمام شد رفتم و حتی به آن اتاق سر هم نزدم. من قبلاً در آیسییو دیده بودم که در تلاش برای سیویپی دختر جوانی از دست رفت. آن نالهها یادم بود. و وقتی رگ برای دادن بیهوشی هست و بعد از بیهوشی امکان گرفتن بیدرد و دردسر رگهای بزرگ وجود دارد چرا باید بیمار اذیت شود؟
خلاصه اگر مخاطب این نوشته من کادر درمان است لطفاً مهربان باش. که جان دارد و جان شیرین خوش است.