که این مستی که من دارم نه کار آب انگور است*


وقتی امیر ظرف را گذاشت کنارم، قبل از اینکه بخورم، با همین شکل و شمایلش رفته بودم سالهای آخر دهه ۶۰، زیر سقف سبزی که پدر ساخته بود از ساقه‌های استخوانی درختهای تاک. ظهر جمعه حیاط خانه پدری. پایین نردبان ایستادم به تماشای پدر که خوشه‌های سوگلی را داخل کیسه‌های توری که مادر دوخته بود می‌کرد تا دور از چشم گنجشک و زنبور بمانند برای وقتی داداش بزرگه می‌آید مرخصی. مادر داخل طشت سنگین مسی، روی خوشه‌های کچل نوک زده آب می‌ریخت که زنبورها دست بکشند از رزق ما.

دو جور انگور داشتیم. انگور محبوب من از همین بودند. که کم بودند و زود تمام می‌شدند. زیر دندان با صدا می‌ترکیدند و مثل عسل گلو را می‌سوزاندند. تا تمام کنم کلی برای امیر حرف زدم. کاش می‌شد نور خنک روزهای آخر شهریور آن سالها را، صدای جیغ و دادمان را، سوز پیشواز پاییزش را، لقمه‌های نان و انگور ناهارمان را هم می‌چشید. ‌

وقتی هنوز خوشبختی بود. رنج آغاز نشده بود. مادر را ماشین نزده بود.‌

دسته آخر را گذاشتم ماند. هیولا گفت بس کن سرم را بُردی. ‌

*اهلی شیرازی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.