قافله سالار ما فخر جهان مصطفاست

از مسجدالحرام که آمدیم بیرون در مسیر پیرمردی چوب سواک می‌فروخت. خم شدم پرسیدم اینها چند؟ بی‌که سرش را بلند کند، حتی بچرخد سمت ما، با نفرت انگار که مگس سمجی را بپرّاند گفت لا ایرانی! لا ایرانی!

قلبم شکست. راه افتادیم و بازوی مادر را گرفته بودم که عصای دست پیری‌اش، به عصای تن گرمش برای راه رفتن‌ نیازمندتر بود. قلبم شکسته بود. گفتم یا رسول‌الله؟ مگر پیامبرمان تو نیستی؟

فردایش، جای پیرمرد عبوس، مرد جوانی بساط کرده بود. با تردید پرسیدم اینها چند؟ با خوش‌رویی مهربانانه مؤمنانه‌ای دست کشید روی بسته‌های سواک و قیمت گفت. دهانم به لبخند شکفت. مگر پیامبرمان تو نیستی جان جانان؟ تو که آنجا آنطور دل دخترت را شاد کردی، می‌شود مگر دلشکستگی امشبش را التیام نبخشی؟

مگر پیامبرمان تو نیستی شیرین بیان؟‌

لا حول و لا قوه الّا بالله العلی العظیم

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.