بوی بهشت می‌گذرد یا نسیم دوست*

وَ أَعُوذُ بِکَ مِنْ یَوْمٍ أَوَّلُهُ فَزَعٌ وَ أَوْسَطُهُ جَزَعٌ وَ آخِرُهُ وَجَعٌ

و پناه می‌برم به تو از آن روزی که اول آن فزع و ترس و وسطش جزع و فریاد و آخرش درد و رنج است.

 

از دعای روز دوشنبه انتخابش کرده بودم. به قدری اسکرین شات از این قسم دارم که گاهی یادم نیست چرا گرفته‌ام از بس گرفتار بیهودگی شده‌ام.

امشب در توییتر عکس شهید گرامی آقای محمدحسین یوسف الهی را دیدم. از خصوصیات عباداتش که می‌خواندم خیلی درمانده شدم. قبلاً درباره شهید معروف به خوش قول خوانده بودم، اینها چقدر دور هستند از ما. من. من خیلی دورم از اینها. چند سال پیش که این را شنیدم از حاج آقایی خیلی دلخور شدم. اما حقیقت این است که کاملاً صحت دارد.

امیر می‌گوید روایتی است از پیامبر اکرم صلوات الله علیه و آله أکثر أهل الجنه البُلٰه (+) خب مگر غیر این است؟ چرا منِ عوام، گیرم بعد از جلز ولز حسابی در آتش دوزخ وارد بهشت شد ماهیتی غیر اینی داشته باشم که اکنونم؟ دلخوش به به‌به مخاطبان و درگیر مظاهر و خود عالم پندار مثلاً تشنه آموختن بی همت برای توشه بر گرفتن برای سفری بسیار طولانی که نمی‌دانم به زمان آن جهانی چقدر طول خواهد کشید دانای بی‌عمل بی کردار بی ذکر بی پینه از عبادت. بی ضعف بینایی از فقاهت در دین او، بی غوطه‌ور شدنی در بحر عمیق قرآن.

دلخوش به چه؟

مرا که حالا فهمی نیست از کیفیت دو ساعت طول کشیدن نماز شب‌های محمدحسین، چرا باید آنجا همنشین او باشم؟ مانند خیل ۳۰۰ هزار شهیدی که فقط تک و توکی به گوشم خورده باشد اسم‌شان، چه التماسی از دیدارشان و فهم منزلت آنها در جنت؟ شاید در آن ابدیت چون رایحه‌ای در فضای کوچک و حقیرم جاری شود و بگویم چه آشنا بود و تمام شود. تا چه رسد به انبیاء و اولیاء و صالحان و… خودش؟

من همان کودک ژنده و ژولیده در خواب‌هایم هستم که سرم را بعد از جرمی مستوجب آتش و توبه‌ای دست و پا شکسته پایین انداخته بودم. همین است که در رویاهای صادقه‌ام با صلحاء، دخترکم. بی‌فهم. عوام. «البُلٰه».

من هرگز آن عشق را ابراز نکردم به تو. برای بروز حقیقی آن در زندگی‌ام که تا ابدیت کشیده شده، تلاش طاقت‌فرسای شبانه‌روزی از رمق انداز نکردم. من هرگز تنها برای تو بیدار نشده‌ام. بیدار نمانده‌ام.

حتی در هر کلمه‌ای که می‌نویسم صرفاً برای تو نیست. برای آدمهایی که می‌خوانند است که می‌نویسم. من همان سوسن کوچولوی احمقی هستم که مارتین می‌گفت. چه کنم که بسیاری از راه را آمده‌ام و اندکی مانده؟ و صبح که حالا هر ساعتی، بیدار شدم از نخجیر این شب طولانی چیزی ته انبانم نمانده و اما دوباره در دور باطل فریبهای دنیا روز کوتاه زمستانی را تمام خواهم کرد.

همه چیز چون سرابی جنبان و اثیری در برابرم، مشغول به بیهودگی‌ام می‌کند. عامی چه می‌داند خواص در جنت کجایند و چه حالند و هوایند؟ گاهی درگیر رایحه‌ای خوش خواهم شد. خواهم گفت آه چه آشناست و خواهم گذشت. بهیمه‌ای چرنده در میان درختانی که رودها از زیرشان جاری است. گرد چوپانی و آوای نی‌یی. سرخوش و بی‌خبر از حال خوش آن اعلای علیین. لقاء الله. نظر به وجه الله.

 

*سعدی

پستی بسیار مرتبط (+)

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.