میپرسم دلبر خانم بیداری؟ نیمه شب است. دلبر خانم بیدار نیست یا من ترجیح میدهم نباشد. امیر شب گفت فلاسک بزرگه را درست کرده، واشرش افتاده بود. یاد روزهای تنهایی افتادم. یاد نسکافههای سرد. خرمای زاهدی. نبات زعفرانی.
یاد روزهای تنهایی. یاد تلاشم برای استقلال. زخمها و گریههای طولانی. یاد عکس پرینتی مادر جلوی بوته رزهای سفید که دور و نزدیک نگاهمان به هم گره میخورد. نگاههای خیس من و نگاههای رنجور او.
هم امیر خواب است هم دلبر خانم. دوست دارم بنویسم اما بیشتر دلم گریه میخواهد. از جنس خستگی از جنگیدن. اما جنگ چند سالی است تمام شده. سرزمین را باختهام. آرمانی ندارم. سنگ و شعار هم هیچ. سرزمین اشغالی تنم، جانم را هم فرسوده. چیزی برای مبارزه نمانده. خستهام.
به دکتری که آمده بود گفتم درباره بیماریام حرف که میزنم گریهام میگیرد. خیلی کم حرف میزنم و گریه بالطبع کم میکنم. دوره، دوره کم باران است، خشکسالی. بی باری.
در خانه هفتم، واحد پنج طبقه دوم، نیمه شب دارد نزدیک میشود به فلق. همه خوابند و من دلم اشوب است. برای گریستن. باریدن. برای قوی بودن. در سرزمین اشغالی تنم، نسلکشی هولناکی در جریان است (مارتین میگوید «در جریان است» غلط است) و من بی هیچ باریکه و کرانهای، تسلیم شدهام. رها کردهام.
در تاریخ هست سرزمینی چون من؟