دلبر بی کینه ما شمع دل سینه ما*

سیب در صفحه‌اش نوشته؛

«از آشپزخانه اومد کنارم دراز کشید و گفت آبجی برام آب بیار ! زهرا گفت الان که اینجا بودی می‌خوردی دیگه ! گفتم علیرضا چرا خودت نخوردی ؟ گفت آخه من دو بار به آبجی آب دادم اونم باید بمن آب بده ! گفتم خب تو بهش آب دادی خدا ازت خوشحال شد. گفت می‌خوام خدا از اونم خوشحال بشه !!!!»

 

پ.ن: با سبک نوشتاری کاری نداشتم فقط بعضی فعل‌ها را اصلاح کردم. سیب عزیزم خیلی وقت است که دیگر این همه علامت تعجب انتهای جمله نمی‌گذارند.

 

*مولوی

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.