از فریادها

…دلم می خواهد فریاد بزنم٬آنقدر بلند که آسمان تو را باز پسم دهد…از خورشید می پرسم این سحرگاه چشمان تو را گشوده یافته است یا نه؟آنقدر صدایش دور است که نمی شنوم!…در ترسی معذب و جنون آور به هر آنچه می توانم سوگند می خورم که اگر باز گردی بگویم :دوستت دارم!

من دیوانه خواهم شد!

من دیوانه خواهم شد! می دانم که اگر نتوانم آنچه را که هست با آنچه در من است ادغام کنم دیوانه خواهم شد… برای تو می نویسم که دوستم داری!تو که نمی دانم می توانی مرا زمانیکه به آغوش پرهوست می خوانی ببینی و بفهمی چه رنجی می کشم تا تو را حفظ کنم و…Continue reading من دیوانه خواهم شد!

استحوذ

دلم بد جوری گرفته امروز…میخواهم بنویسم اما از کجا شروع کنم؟نمی دانم!این کلمات تکراری توان به دوش کشیدن عمق اندوه مرا گویی ندارند٬رهایشان می کنم…می روم سراغ رنگها و قلموهایم و بوم سفیدی را آلوده می کنم…نمی شود این نقشها و رنگها هم تکراری اند…گریه ام می گیرد…می گریم! سر میزنم به دفتر خاطرات اینترنتی…Continue reading استحوذ