چند روز گذشته است؟

چند سال گذشته بود؟ تا بشود من بهترین لباس‌هایم را بپوشم که به دیدن تو بیایم؟ که آمده بودی برای دیدن ِ من؟ چند بهار، چند تابستان؟ تا زمستانی برسد که بگویی «من رسیده‌ام، نوبت تو  شده است که خودت را برسانی!» و من بلند شوم و قشنگ‌ترین لباس‌هایم را بپوشم. که تا هوا تاریک…Continue reading چند روز گذشته است؟

ماه ِ من‌ های من، خورشید خانوم‌های تو!

یکی می‌گفت دریا باش تا افتادن سنگ‌ریزه‌ای خم به ابرویت نیاورد. گفتم حتی همان افتادن سنگ‌ریزه، حتی اگر شده برای لحظاتی چند، نظم و آرامشی را بر هم زده است که جبران‌ناپذیر است. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ مدت‌هاست که سخن گفتن از تو برایم سخت شده است. می‌دانی؟ صحبت کردن از موجودی که نیمی از آنچه در موردش…Continue reading ماه ِ من‌ های من، خورشید خانوم‌های تو!

این بغض لعنتی

بغض را که نمی‌شود آفرید. بغض ازلی است. بغض، کلمه است. بغض عدم نیست. هیچ نیست. بغض، که آمد مگر می‌شود در برابرش ایستاد؟ هر چه هم لب‌هایت را فشار بدهی به هم، هر چقدر هم که زورکی لبخند بزنی و نگاه‌هایت را بدزدی، وجودش را نمی‌توانی منکر شوی. چطور بگویم؟ هست. هست. هست. حالا…Continue reading این بغض لعنتی

وای از دنیا که یار از یار می‌ترسه*

ماجرا از یک تلفن شروع شد. زنگ زده بودم حال‌اش را بپرسم. مثل تمام تماس‌های تلفنی که هر آدمیزادی برای احوال‌پرسی برقرار می‌کند. مثل همیشه حالی و احوالی و قراری. که گفته بود. که چه اتفاقی افتاده است. همه چیز از یک تماس کوتاه تلفنی بود که شروع شد. ماجرا را وقتی فهمیدم که دوباره…Continue reading وای از دنیا که یار از یار می‌ترسه*

دور هم بودیم، بدون پدر تا بیانیه‌ی انجمن آرا

۱. دیروز، سالگرد پدر بود. دوباره دور هم بودیم. دور هم بودیم، بدون پدر. ۲. سال هشتاد و سه، دقیقاً یازدهم دیماه، این دختر کوچولوی باهوش به دنیا آمد. تولدت با تأخیر مبارک خاله! ۳. چند روز پیش که دایی برای دیدن مادر آمده بود و دو تایی نشستند و از بچگی‌اشان گفتند و دایی…Continue reading دور هم بودیم، بدون پدر تا بیانیه‌ی انجمن آرا