از آن دست فیلمهایی نیست که صحنههای آغازینش، میخکوبت کند. حتی ممکن است آنقدر جلف و پیش پا افتاده جلوه کند که مثل ِ من، حین وبلاگخوانی، مثلاً تماشایش کنی. ولی بعد جالب میشود. یعنی تصور اینکه یک آدمی که به عنوان هنرپیشه برایت جذاب و محبوب است، یکهو از میان ظپردهی سینما بپرَد بیرون…Continue reading مردهای واقعی/مردهای تصویری
ماه: شهریور ۱۳۸۹
از آرشیو
دستهایم را در دو سوی آسمان آویختهام … زمین زیر پاهایم از چشمهای تو حریصتر است … یک گام به عقب، یک تلو به جلو … چشمهایم را بستهام روی خواب … یک دست آویزان، یک دست … میگوید:«گوش میدهم، بگو!»، میگویم:«قایم که میشدم، دلم میگرفت و میخزیدم بیرون، چینهای دامنم را پهن میکردم روی…Continue reading از آرشیو
من رو با یک لبخند به ابرا کشوندی*
«همهاش که این نبود. بارها شده بود بیخبر برویم سراغ مغز زردآلوی بوداده و آلو خشکه و تخمههایی که قایمشان کرده بود توی چند تا شیشه بزرگ و کوچک اون ته مههای کابینت. اگرم چیزی گیرمون نمیاومد که غالباً وقتایی بود که بو میبرد ما پاتک زدهایم به ذخیره تنقلات زمستانش، و جای دیگری پیدا…Continue reading من رو با یک لبخند به ابرا کشوندی*
موتیفات در گوشی
۱. خوب. خیالم از بابت خانم ورنی که طبقهی پایین خانهی پایلول زندگی میکند و آقای اوبرت که همسایهی طبقهی بالایی خانهی پایلول است راحت شده است. بالاخره این دو نفر که همیشه با اختلاف ِ دو تا پانزده دقیقه امکان رو در رو شدن ِ با هم را از دست میدادند، همدیگر را ملاقات…Continue reading موتیفات در گوشی
مهربان ِ امین ِ بیریای من!
گفته بودم دلم برای ابر تنگ شده است؟ برای سیل مواج بال بال زن پرستوهای مهاجر حتی؟ که دلم برای شب و ماه و ستارههایش دلتنگم؟ که دلم شبهای خنک ِ تابستانهای دور دست را میخواهد و حیاط مفروش را و بازیهای شرورانه و موذیانهی برادرهایم را با فکر و ذهن کودکم؟ که بگویند خدا…Continue reading مهربان ِ امین ِ بیریای من!
سردم است در این گرما
یک چیزی را جا گذاشتهام انگار. دلم قرص نیست. دستم به کار نمیرود. و نه هر کاری. هر کاری که برای من باشد و تو. کرختم. انگار که عین بروبچ رابین هود، وزنه بسته باشند به پایم. پای چپم. ترجیحاً. روزها میخوابم و شبها میخوابم. چیزی تزریق شده است در رگ روحم که اینطور نئشهام.…Continue reading سردم است در این گرما
لحظههای بی تو بودن، میگذره، اما به سختی …
۱. اصلاً ماندهام که چرا باید یک ساعت دیرتر میرسیدم میان بازوانت که نگران شده باشی و کلافه و یک ساعت زودتر از آغوشت جدا میشدم که دلتنگ بودی و دلگیر*؟ ۲. ماندهام که چرا نشد غرق شوم در طعم نگاههایت که از باران زلالترند و درخشانتر؟ یا چنان عادت کردم به صبحهای با تو…Continue reading لحظههای بی تو بودن، میگذره، اما به سختی …