ساعت پنج که زمین لرزیده بود من در حیاط بیمارستان رسول اکرم گریه میکردم. من حتی تا ساعت نزدیک دوازده هم به فکرم نرسید که ای وای! افسانه و امین کوچولوی من هر دو کلیبر هستند … بچههای نازنین من چقدر ترسیدهاند … چقدر گریه کردهاند، چقدر لرزیدهاند … بعد نوشت: شکر خدا «کلیبر» تلفات…Continue reading إذا زلزلت الأرض زلزالها
ماه: مرداد ۱۳۹۱
صبح خواهد شد!
*میدانم که باید قوی باشم. میدانم که از درد و اندوه نوشتن، کوتاهی است در حق خوانندگان وبلاگم ولی، گاهی ظرفیتِ آدمی به ستوه میآید. گاهی اتفاقات، چونان تنگ میآیند که ناگهان از هر چی نیرو و شور خالیات میکنند. برای آدمهایی که تمام سالهای زندگیشان، در حرکت بودند، ناگهان از حرکت ایستادن شوکِ مهلکی…Continue reading صبح خواهد شد!
از مُردابها
اگر بخواهم از لحاظ روحی به خودم نمره بدهم، حتماً مردود میشوم. حتی اوضاعم در سالهای اول تشخیص اماس بسیار بسیار بهتر از حالایم بود. به طرز ترسناکی در حال عقبنشینی هستم. دارم به این وضعیتِ غمانگیز نداشتنِ قابلیتِ تحرک عادت میکنم. عادتی از سر اجبار، به این پیلهای که تنیده شده است پیرامونم. روزهای…Continue reading از مُردابها
از غفلتها …
امیر پرسید مُردنِ پدر آدم چقدر سخت است؟ پرسید وقتی پدرت مُرد چه احساسی داشتی؟ من هنوز داشتم فکر میکردم. به آن عصرگاه و به آن تهی شدنِ یکآنِ زندگیام از یک حجم سنگین و بزرگ به نام پدر. کلمهای پیدا نمیکردم حقیقتاً برای توصیف آن حالت. خانه همان خانه بود. روزی که پدر رفت…Continue reading از غفلتها …