مغز، آن تکه بزرگترش مسئول ادراک و یادگیری و یادسپاری و مرکز اعمال آگاهانه بالاترین عضو بدن است. بالاتر از دماغ و دهان و گوشها. بالاتر از سینه، بالاتر از قلب. بالاتر از شکم. خلفِ چشم. ببین چه میبویی چه میگویی چه میشنوی. ببین در چه فضایی تنفس میکنی. قلبت برای که برای چه میتپد.…Continue reading فانظر کیف کان …
ماه: تیر ۱۳۹۲
معرفی فیلم: قاعده تصادف
نمای بسته از صورت شهرزاد. شهرزاد قصهگو. شهرزاد ـ یا هم شازده کوچولو ـ و جزیرهاش احاطه شده در آب. شهرزادی که مثل همه نیست. دروغ نمیگوید. مهربان است. آرام و کوچک و شکستنی است در برابر پدری که نقشش را امیر جعفری بازی میکند. و شهرزادی که گم میشود. «قاعده تصادف» فیلم ساده، بیجنجال،…Continue reading معرفی فیلم: قاعده تصادف
بعله!
پُست مفصلی نوشته بودم تا به یک عده آدم کژفهم متوهم کتمانگر طلبکار بینوا توضیح بدهم چرا در برنامهی دیشب شرکت کردیم و چرا در ابتدا به شدت مخالفت میکردیم و اصلاً چرا ابتدای برنامه بغض داشتم و چرا نگفتم نشستنم روی ویلچیر به خاطر تبعات فیزیوتراپی است نه عود اماس و و و دیدم…Continue reading بعله!
یادم که میکنی …*
ای صاحب رزق، ایستادهام اندوهگین. مستأصل. سر در گریبان. در حسرت گوشهای از این خوان گسترده. تو با ردایی آبیتر از عرش با لبخندی زیباتر از بهار ایستادهای به تماشای اطعام. ای صاحب حکمت، منکرانت برای انکار صیام از علمی استفاده میکنند که در برابر علم تو بر صحتِ کتابتت چونان سایهی کمنای پردهای است…Continue reading یادم که میکنی …*
فاش میگویم و دلشادم!
یک درفتی دارم که نوشته بودم یکماه پیش برای وبلاگ که گم شد. بهانه نداشت یعنی. نوشتهی حبیبه جعفریان را در همشهری داستان تیرماه (+) که خواندم دیدم وقتش رسیده است اما باز اتفاقاتی افتاد که نشد بنویسم. برادر بزرگم کتابخانهی مفصلی داشت. در این کتابخانه فقط تعداد انگشتشماری کتاب برای کودکان و چند رمان…Continue reading فاش میگویم و دلشادم!
ما بدو باکلوفن بدو!
پنج شنبه عصر متوجه شدم که باکلوفن نداریم. یعنی در کشوی داروها هم موجود نیست. در واقع یادمان رفته بود که تبریز که بودیم و دکتر آیرملو دارو نوشته بودند، داروخانهچی گفته بود چون باکلوفن کم است، دویست تا نمیدهیم. اردیبهشت هم که دکتر صحرائیان خواست نسخه بنویسد گفتم نه دارو دارم. من از…Continue reading ما بدو باکلوفن بدو!
از چه سخن؟
میخواهم برایت کیک بپزم، اگر نتوانستم سفارش بدهم. سفارشیها زندگیمان را از آن خود کردهاند، حالتی شاهانه به ما میبخشند. بی خستگی، بی درماندگی. میخواهیم و محیا میشود. دلبخواه هر انسانی است، نه؟ چه میگویم؟ آهان کیک. نمیدانم چه کیکی دوست داری هیچوقت نشد در موردش صحبت کنیم. در مورد غذا هم. تو فقط یکبار…Continue reading از چه سخن؟