تهران که بودیم فکر میکردم اگر تبریز بودم حالم بدتر نمیشد. پاهایم را از دست نمیدادم. دور و برم شلوغ بود و کمک میکردند دوباره سر پا بشوم. سر وقت میرفتم پیش دکترم، با کمک خانواده میرفتم استخر و هر جور شده جلوی این اتفاق تلخ را میگرفتیم. اما از وقتی آمدم تبریز، آن تنهاییهای…Continue reading زندگی با چشمان بسته
ماه: شهریور ۱۴۰۰
کین همه زخم نهان است و مجال آه نیست ۲
سر فاطمه مصطفایی هم سهلانگاری کردم، سر فاطمه هم. سر خانم شاملی جان هم. اصلاً کی گفته بیخبری، خوشخبری. جانم به لب رسید از این بیخیری. من نگرانم. نگران هر که نیست، هر که چراغش خاموش است، هر که فعالیت ندارد. چه لطفی دارد سه روز بعد یا سه ماه بعد بفهمی یاری عزیز رفته؟…Continue reading کین همه زخم نهان است و مجال آه نیست ۲
نَمود وعده دیدار و دیدمش در خواب*
اینبار با ناهید سبزی رفتیم ارومیه. رفتیم نازلو. رفتیم خاطره زنده کنیم. نازلو پر شده بود از ساختمانهای بلند همانطور که قبلا تنها که میرفتم. فقط دیگر نصفه نیمه نبودند. کامل شده بودند. دیگر میان راهروها و راهپلهها و آسانسورها سرگردان نبودم. ناهید ویلچیر مرا هل میداد. از بین ساختمانهای زیادی رد شدیم تا برسیم…Continue reading نَمود وعده دیدار و دیدمش در خواب*
بله ما هم زخم کاری دیدیم
مهناز به حاج یحیی گفت خودت بهتر میدونی زندگی با مردی که میدونی دوستت نداره چقدر سخته.
فکر کردید ما زخم کاری نمیبینیم؟
کریم کلاه کاسکت دارد. مزدور سمیرا کلاه کاسکت دارد. میثم ندارد. گواهینامه هم ندارد. نتیجه میگیریم آدمهای مزدور کلاه میگذارند.