مرا به خاطر شاه نجف عذاب مکن

مادر نشسته بود پشت میز ناهارخوری وسط کوچه. داشت سیب‌زمینی پوست می‌کند. دیدم بند آخر سه تا انگشتانش کنده شده‌اند. گفت آره مادر کندمشان، این هم بوی بد می‌داد کندم انداختم دور، انگشت شست دست راستش را می‌گفت. انگشتها جوش نخورده بودند. اما نه خونی بود نه زخم دلمه بسته‌ای.

هر لب که خنده‌ای کند از شادی من است

و در اثنای آن بیماری، از جمله تحفه‌هایی که به من عنایت کردی این است که فرشتگان نویسنده بر عهده من اعمال پاکیزه‌ای نوشتند؛ اعمالی که نه دلی در آن فکر کرده و نه زبانی به آن گویا شده و نه عضوی در انجامش رنج برده؛ بلکه بخششی از جانب تو بر من و احسانی…Continue reading هر لب که خنده‌ای کند از شادی من است

یا اخت القرآن

پریشب از درد بیدار شدم. یاد گذشته افتادم. روزهای پروانگی. خوابم پریده بود، باز کردم صحیفه بخوانم، دعای پانزدهم بود، نمی‌دانم چه گذشت بر من. چه کرد با من. اما پشیمانم یک عمر از این کتاب غافل بودم. چطور این گنج را نکاویده بودم. این آرامش‌بخش حزن‌انگیز شادی‌بخش را.

می‌سوزم به سوزی که می‌سوزدم

دهانم مزه سس مایونز گرفته که با کلم برگ سفید خورده باشی. دیشب مزه خیار بود. محتویات معده‌ام می‌جوشد، غلغل. قلقل، هر چی. معده‌ام نمی‌تواند قندیجات را بسوزاند. هر قندی که فکرش را بکنید. بعد زیرش لاستیک می‌سوزانند که دود و کثافت و حرارتش تمام تنم را می‌سوزاند، حتی پوست صورتم را. دلم هیچ غذایی…Continue reading می‌سوزم به سوزی که می‌سوزدم