یادش بخیر. توی بازی اسم و فامیل مدعی بودم و همیشه میبردم، حتی در حروفی که دامنه کم دارد فرز و کامل مینوشتم. تا میگفتم استوپ، داد جمع بلند میشد. هی دست عزیزم، دست فرز قدرتمندم که مطیع ذهن سریع من بودی، استراحت بس نیست؟
ماه: اردیبهشت ۱۴۰۱
این تاریخ لعنتی
کاریکاتور بالا را سال ۷۶ برای انجمن اسلامی دانشگاه علوم پزشکی ارومیه کشیدم. وقتی جامعه قرار بود مدنی باشد و خود منِ رأی اولی مجذوب حرفهای قشنگ خاتمی شدم و بهش رأی دادم. بگذریم.کاریکاتور مال دوره اصلاحات است. طرح ضربتی فقرزدایی. مردد بودم منتشر کنم یا نه، چون همان وقت هم تحتالحفظ کار…Continue reading این تاریخ لعنتی
مگذر ای یار و در این واقعه مگذار مرا
بدنم درد میکند، مثل وقتی آنفولانزا گرفتهای. میانه خوبی با مسکن ندارم و عموماً سعی میکنم تحمل کنم اما دیشب دیگر نتوانستم. فکر میکنم چون بین دوز قبلی و دوز اخیر ریتوکسیمب خیلی فاصله افتاد اینطوری شده است. خیلی هم خسته هستم. هیولا دست و پایش را جمع کرده و خزیده جایی ولی بیخبرم نمیگذارد.…Continue reading مگذر ای یار و در این واقعه مگذار مرا
فاشیسم
دیروز این کامنت را دیدم که بین کامنتهای تأییدنشده بود. بی هیچ توضیحی، دلم خواست اینجا در شمایل یک پست باقی بماند. سلام. امیدوارم حالت بهتر باشه.» این که تو ترکی و فارسی درست بلد نیستی دلیل بر کاستی زبان فارسی نیست. هر کسی که یه زبون رو کامل بلد نباشه توش کم میاره.…Continue reading فاشیسم
ورنه
لطفِ بودن با تو از من شاعری دیوانه ساخت ورنه من در خود هزاران مرد عاقل داشتم محمدحسن جمشیدی
ای زبان سرخ
امروز سر ظهر که از انکلوژی آمدیم بیرون، امیر ایستاد که به آژانس زنگ بزند گفتم آی امیرآقا زود باش آفتاب کامل توی چشمهایم است. زود پشیمان شدم ولی. چند ماه آفتاب نتابیده باشد توی چشمهایم خوب است؟
تو بگو آش
خواهر بزرگم برایم سبزی کوهی فرستاده که آش بپزم، آش ماست. پرواز کردم به آشپزخانه مادرم، به ظهرها که از مدرسه برمیگشتم. به قابلمه بزرگ روی اجاق خاموش. به آش لعابدار آماده. به آش ماستهای مادر.