خیلی خوب است وقتی از یک مسافرت برمیگردی و به شدت خسته هستی، خانهات تمیز و مرتب باشد! البته وقتی وارد خانه میشوی. بعد از باز کردن چمدانها، فرقی نمیکند. با امیر صبحانه خوردم و لذت بردم چون خیلی کم پیش میآید با هم صبحانه بخوریم. سوغاتیهایش را برداشت و رفت سر کار. من کمی «کلیدر» خواندم و خوابیدم تا اینکه صدای زنگ تلفن بیدارم کرد. شماره آشنا بود: مسئول فروش سایت چاره! من برای قبل از رفتنمان کتاب سفارش داده بودم و تأکید هم کرده بودم تا روز دوشنبه تحویل بدهند، ندادند. در ثانی پولهای توی خانه درشت بودند و ثالثاً حوصلهی توضیح دادن و صحبت کردن نداشتم! جواب ندادم. بعد از اینکه به امیر ماوقع را توضیح دادم، احسان پیامک زد که دوباره داستانهام را برایش ایمیل کنم. همین دیگر!
تا الان علاوه بر ایمیل کردن داستانهایم به احسان و فرستادن عکس دیدارمان در کافه شبخیز برای سحر و احسان و فرزانه و نوشتن کامنت برای دو سه تا از بچهها، ۱۴۵ تا پُستِ جدید را خواندهام! نمیدانم پای چندتاشان لایک زدم. فقط میدانم خواندن ۱۴۵ تا پست با موضاعات متنوع و متفاوت پدر آدم را در میآورد! خصوصاً وقتی ببینی احمدرضا شاعر شده است و میرا از نارفیقان نوشته است و کدئین مثل همیشه حرف ندارد (نامبر وان است) و راننده تاکسی مدح راسو گفته است و …
القصه که من، یعنی امیر و من برگشتیم. مثل همیشه با یک ساک اضافی، چندتایی عکس یادگاری و یک دنیا خاطره … شیرین و تلخ (+) شاید …
برای کسانی که حسن را میشناختند و شمارهاشان را داشتم پیام فرستادیم که سر خاکِ حسن خدابیامرز، سلامتان را رساندیم … و سلام خیلیهای دیگر را … و حسن فقط لبخند میزد.