دخترها توی حیاط پشتی ساختمان داشتند سنگ کاغذ قیچی میکردند که کی بشود پرستار، کی دکتر و لابد چون دیگر تمام شد بقیه جملگی بیمار و همراه.
بازی وقتی که ما دستی سریع کشیدیم به خانه شروع شده بود. امیر رفت بیرون و من رفتم سراغ نمد، دختری که پرستار بود داد میزد: «خانم برو بیرون! برید بیرون دیگه!!» و خانمها ولوله داشتند. بعد به یکی گفت خانم دکتر؟ دختری که خانم دکتر بود با غبغبه کبکبه فرمود «بله؟» یکی دلدرد داشت. خانم دکتر اگر معاینه کرد و چیزی هم پرسید و شنید من نفهمیدم. بعد یکی داد میزد «پرستــــــــــــــــار!» باز هم ولوله بود و هی پرستار میگفت «برید بیرون!» و یکی داد میزد «وای خانم پرستار آمپول نزن!». این میان داد زدن پرستار که مدام یک جمله را تکرار میکرد اذیتم میکرد. دلم خواست میشد بلند شوم بروم توی بالکن، بگویم عزیزانِ دلم! دختران خوشگل و بسیار تپلِ ساختمان! من پرستارم. یعنی بودم. باور کنید ما غیر از آمپول زدن و فریاد زدن که بروید بیرون کارهای زیادی بلدیم.
بعد فکر کردم وقتی بچه بودیم ما هم که میخواستیم معلمبازی کنیم، معلم یا نمره میداد یا با خطکش میکوبید روی میز. یا همان خالهبازیهای خودمان. خاله فقط مهمانی میداد. چای میریخت. همیشه هم چادرش را زیر چانهاش با یک دست میگرفت تا موقع ریختن چایی چادر از سرش سُر نخورد. خانهها پارچهای بود. چادر مادر یا ملافهی مندرس لوله شده گوشهی آشپزخانه که مادر فقط موقع خشک کردن سبزی از آن استفاده میکرد. سماور نبود ولی چایی همیشه آماده بود. خانهی خاله صفا داشت. روشن بود بیکه پنجرهای باشد یا لامپی. بیکه شوهری باشد دختر داشت.
خاله بیکه شوهر داشته باشد، بینِ مهربانیِ دخترهاش خوابید. آرام برای همیشه …
دخترها برگشته بودند خانههاشان. بازی تمام شده بود و من شاید هرگز نشود بروم توی بالکن، بگویم بیایید خانهی ما، چایی بخوریم. حرف بزنیم. خالهبازی کنیم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* میشود مگر؟ آدم به «گوشه» فکر کند و بنویسد «کوچه»؟!