یا عزیز
خاله میگوید کنارش میخوابیدم و گردنش را محکم بغل میکردم و او به من قصه میگفت …
خاله میگوید با این که خودش هم کوچک بود میآمد مرا بغل میکرد و میبرد خانهاشان …
بزرگتر که شدم با خاله میرفتیم جاهای دیدنی و تاریخی تبریز را میگشتیم، بعدش ناهار مهمانمان میکرد و بعد از یک روز زیبا برمیگشتیم به خانه …
شاید اولین هدیهها را خاله به من داد …
و اولین زمانهایی که خواندم از کتابخانه او برداشتم …
شاید نوشتن را هم از کنار او شروع کردم ! اما هیچوقت نمیشد این همه محبت را جبران کرد …
حالا ما بزرگتر شدهایم و خاله کلی دختر و پسر کوچولو دارد که دوستش دارند … که دوستشان دارد .
امروز تولدش را جشن گرفتیم و چقدر خوشحال شد، الحمدلله!
😍😍 خاله جان …
😍😍 خاله جان …
جان جان ❤️❤️