اسفندِ دونه دونه …

می‌دانی؟ خانه‌ی کوچک‌مان را خیلی دوست دارم. با اینکه گاهی واقعاً از کوچکی‌اش طاقت‌م طاق می‌شود و حس می‌کنم نفس کم می‌آورم، ولی موارد بیشماری هم هستند که باعث می‌شوند دوست‌ش داشته باشم. یکی‌اش همین کفترهایی هستند که زورکی خودشان را روی رفِ باریکِ پنجره جا می‌کنند و صدای بق‌بقوشان مرا می‌کشاند به حیاطِ مدرسه‌مان،…Continue reading اسفندِ دونه دونه …

موتیفاتِ رزومه‌آنه!

۱.       اصلاً باورم نمی‌شود که امروز هفدهم بهمن باشد. وقتی صبح موقع بیرون آمدن از اتاق خواب، که دستم را گرفته بودم به دیوار تا اسپاسم پاهام رفع بشوند، چشمم افتاد به صورتِ معصومِ چارلی‌چاپلین [سلام خدابیامرز] و بعد به یکشنبه، هفدهم بهمن، تهِ دلم لرزید. یعنی چیزی به پایانِ سال نمانده. یعنی به این…Continue reading موتیفاتِ رزومه‌آنه!

سه‌شنبه!*

مادر پیر داشتن، یعنی هر چه بگویی مادر جان من خانه‌ام خیلی کوچک است، جا ندارم به خدا، باز هم هر بار که کسی عزم آمدن می‌کند این‌طرف‌ها، کلی لوازم منزل و ترشی‌جات و حبوبات و زیرو و غیره می‌بندد به ریش‌شان تا برایم بیاورند. وقتی هم اعتراض می‌کنم می‌گوید مادر به دردت می‌خورد. دلم…Continue reading سه‌شنبه!*

سرانجام …

دنیای عجیب و غریبی است. می‌دانی؟ اینکه روزی برسد که میزبان کسانی باشی که یک وقتی فقط اسم‌هاشان را شنیده بودی و متن‌هاشان را خوانده بودی و یواشکی عکس‌هاشان را دید زده بودی. بعد همین میزبانی، می‌تواند برچسب پرونده‌ای بشود در سازماندهی‌ی پیچیده‌ی خاطرات در سلول‌های مغزت، خاطره‌ای شیرین از دور هم جمع شدنِ دوستانه‌ای…Continue reading سرانجام …

خانه‌ی کوچک خوشبختی‌ی «ما»

اول اینکه فکر کردید، خیال کردید که من شلوغ شده باشم توی زندگی‌ی متأهلی و بشور و بساب و بی‌خیال وبلاگ‌نویسی شده باشم. تا دل‌اتان بخواهد شلوغ شده‌ام و درگیر بشور و بساب و چی بپزم برای شام و ناهار چی بخوریم و صبحانه؟ کیک بپزم آقامون در عرض یک ساعت ناپدیدش کند آن هم…Continue reading خانه‌ی کوچک خوشبختی‌ی «ما»

موتیفات آبانی

۱. مادر دارد خودش را آماده می‌کند برای تنهایی زندگی کردن. اینکه شب‌هایی که من نیستم، تنها می‌خوابد و از کسی نمی‌خواهد برود پیش‌اش. اینکه می‌رود وقتِ دکتر می‌گیرد و می‌رود آزمایش می‌دهد و نوار قلبی، تنهایی، یعنی می‌خواهد به من ثابت کند می‌تواند تنهایی گلیم‌اش را از آب بکشد. مثل پارسال که بعد از…Continue reading موتیفات آبانی

از این شلوغی‌ها

سرم شلوغ است این روزها. این روزها، آنقدر در خیابان‌های این شهر، رفت و آمد کرده‌ام تا چشم‌هایم مملو شوند از نوستالژی. از یادآوری صحنه‌ها، خاطرات، گفتگوها، گردش‌ها. که حتی روزنامه فروشی‌ قدیمی‌ نزدیک ترمینال قدیم هم می‌تواند مرا ببرد به روزهای هفته نامه‌ و ماهنامه‌ گل‌آقا. راسته کوچه می‌تواند مرا ببرد به صبح‌های پیاده‌روی…Continue reading از این شلوغی‌ها