« وَ لا تُجادلُوا اهل الکتابِ الّا بالّتی هِیَ اَحسنُ الاَ الّذینَ ظَلمُوا مِنهُم و قولُوا آمنّا بالّذی اُنزلَ اِلَینَا و اُنزلَ اِلَیکُم و الهُنا و الهُکُم واحدٌ و نحنُ لهُ مُسلمون. با اهل کتاب (یهودیان و مسیحیان) جز به نیکوترین شیوه مجادله نکنید، مگر با آنان که ستم پیشه کردند و بگویید: به…Continue reading love story
برچسب: خدای خورشید
خورشید خانم! ماهت کجاست؟
* گفتهبود، حلقهام گم که شده بود، چقدر دنبالش گشتم، پیدا که نمیشد، حریصتر میشدم برای پیدا کردنش، ماهی گذشت، روزی از کنار باغچه که میگذشتم، چیزی پای درخت برقی زد و خاموش شد تا برداشتم، حلقهام بود … پاکش کردم، بوسیدمش و توی دستم کردم، از آن وقت، حتی موقع وضو، درش نمیآورم، تکانش…Continue reading خورشید خانم! ماهت کجاست؟
امشب تب دارم از تنت …
دلم چقدر برای «هرجاییها»مان تنگ است … که دیگر تکرار نخواهند شد … ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ داداشم نمیپرسد چرا حرف نمی زنم، مردی که همینطور یکریز میخواند … میخواند … دلممی خواهد همینطور برویم، همینطور برویم تا نرسیم و نرسیم تا برویم … چقدر از رسیدن بدم میآمد یادت هست؟؟ رسیدن، تمام شدن سفر … چه سود…Continue reading امشب تب دارم از تنت …
خلاصه!
نوشت:«امام رضا(ع) گفت هر وقت این حس به سوسن دست داد،باید بداند که این حس، خودش یعنی سیلی!، نیازی به دوباره کاری نیست …» نوشتم:«اوهوم! همان دیشب سیلی را خوردم استاد … همان دیشب … ممنون!!» … ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ «آهای خدا!!! … خدا … خدا … خدا … » صدایم گم میشود توی هوهوی بادی…Continue reading خلاصه!
هستم و نیستم!
چقدر دلم نوشتن میخواهد، اینروزها که نه میخواهم و نه میتوانم این ازدحام جنونآور کلمات را به نظمی مطیع، مکلف سازم … کلماتی که میرمند و من پای تعقیب ندارم … رهایشان کردهام که بروند و من ماندهام با حجم عظیم دردهایی که انباشتهام … گفتهبودی نوشتن راهی برای فراموش کردن است … و من…Continue reading هستم و نیستم!
ژوپیتر
(چقدر شبیه من است این!!!) «ژوپیتر» دو سه کلمه فقط:«می خواهم ببینمت!!!» می دانم کجا مثل همیشه…کنار ستون سنگی پارک(…)روی همان صندلیها…رد که بشوم از چند پیچ،مثل همه روزهای خوب قبل از من آنجاست…آرام می روم و حواسش به کتابهاست هنوز،احساسم که می کند سر بلند می کند،«سلام!»جواب نمی دهد…می نشینم. _ برای این…Continue reading ژوپیتر
هرجایی -۱
شاید…نمی دانم! نمی دانم از کی شد که آسمان فراموشم شد…از کی؟از کی؟به گمانماز وقتی که ترسیدم اگر حواسم به زمین نباشد،پاهایم راهم نبرند…از همان موقع بود که افتادم… شاید…تو دانسته بودی و من نفهمیده بودم،تمام آن لحظات نبودنت که از تو سرشار بودم،در باور دروغین بتی که از او ساخته بودم و در ایمان…Continue reading هرجایی -۱