هرجایی -۱

شاید…نمی دانم!

نمی دانم از کی شد که آسمان فراموشم شد…از کی؟از کی؟به گمانماز وقتی که ترسیدم اگر حواسم به زمین نباشد،پاهایم راهم نبرند…از همان موقع بود که افتادم…

شاید…تو دانسته بودی و من نفهمیده بودم،تمام آن لحظات نبودنت که از تو سرشار بودم،در باور دروغین بتی که از او ساخته بودم و در ایمان غریب به این مذهب گمان کردم خداییاز مادر زاده که به خداوندی من زانو زد…نمی دانم!گاهی که به این سوک عظیم که نیمی از زندگی ام را از خود انباشته داشته به تمام حماقت هایم فحش می دهم!

کاش می دانستم که نمی دانم!تمام این سالها در بهتی و حیرتی عظیم از خدا و زمین و آدمهایش بریدم و آسمان شدم او هم از من خالی بود؛نه در زمین بودم نه آسمان…و خدا هم!خدا؟؟

 

***

 

چه سرهای بی مغزی که فرو آمده اند…حالم به هم می خورد از این همه تحسین…برای نجات خودم یا هم میان کتابهای خوانده و نه خوانده ام،میان انبوه کاغذهای خط خورده و خودنویس های شیفر و پارکر و هزار کوفت زهرمار دیگر(چقدر خوشگل می نویسی…)و انباشتن تمام دیوارهای حضورم از قفسه های چوبی و آهنی برای تحمل حماقتهایم…و تمام آن جملات و اشاراتی که دنیای کاغذی مرا به جرقه ای از هم سوخت…سوختم!

_به به عجب شعری عجب نثری…نویسنده ای…به به عجب خطی!

_ هیچ کس رو به خاطر خطش نمی گیرند…

_ چه قدر شیک…از کجا خریدیش…

این همه هدیه های گران قیمت نگیرید برای من!…آنقدر
«به به»بالا آوردم که تن همه اتان را گم کند…حالم از این همه سری که تکان می خورند به هم می خورد…به به عجب استفراغی!!

حالا که اینقدر گریه کرده ام برای مردی که زن نداشت و زنی که بچه نزاییده و برای مدرسه ای که شاگردانش کفش نداشتند،می خواهم خوش باشم…آره بیا خودم می ریزم تو حلقت!…آره می خوام مست بشم…من همیشه خوشم!…می خوام برام گیتار بزنی…بذار سرمو بذارم رو زانو هات…آره!و موهاتو بریز پشت سرت…آره!حالا منم مستم!مست…

 

_می گم خود خواهی تو!…تو خود خواه ترین آدمی هستی که دیدم…

_ ببین تمام لباساتو بفروشن پول کفشی که انداختمش بیرون هم نمی شه!

حالم به هم می خوره از پالتو و کفش و شیفر…مرگ بر آمریکا…حالا دیگه پارکر دارم…خوب می نویسم نه؟؟…تو باید نشست برات شعر گفت…تا حالا برام چند نفر شعر گفتن!…تو رو باید پرستید…چه لجنی…می خوام بغلم کنی اونقدر محکم که استخوانهام صدا کنن…آره بیا برات گیتار بزنم!…تو که انسانیت سرت نمی شه!فقط تو یکی خدا داری هیچ کس نداره!…لعنتی بذار پاک بمونم!…پاک!…ازت یه شعر گفتم زدم به دیوار اتاقم…بخونم برات؟؟…من از شعر و سفر بیزارم…تو از همه کسانیکه تا حالا دیدم پاک تری…زلالی…تو هم رنگ عوض کردی…شدی قاطی مرغا…ولی نگاهها ازم عبور می کنن…تو از همه مردم دنیا پاکتری…لعنتی لجن کثافت!من پاک نیستم…

سیب بود و انار…انگور…شراب…من!نه سیب خوردم نه شراب…مست تر از آن بودم که از انار بگذرم…و انار ترش تر از طعم من بود…انگور بالاتر از حضورم…من خالی تر از خودم…آنقدر از خودم ریختم در پیاله هاشان که خالی شدم…افسوس که من تا تو راهم زیاد است…من جا می مانم…تو برو!

 

***

زنگ می زنی که پاکی تو خدا دوستت داره؟…وای من با خدا چند روزه قهرم!…تو دعا کن…می کنم…دعا؟؟عادت ندارم به دعا…وقتی بارانی شد دلت…باران؟کودوم باران؟…چشمات آبی اند…شاید طوسی…نباید بنویسم؟خودش داره سرریز می شه.

 

حالا می نشینم روی نیمکت چوبی…استخر را خالی کرده اند…درخت ها هم لخت ایستاده اند…من لخت تو رو دوست دارم!هوا چقدر سرده…یه بخاری دارم تو کلبه که سردت نشه!…مرغابی را برده اند…من تنها مانده ام…دخترک عاشق!این سیب را بگیر و با من دوست شو….سیب؟…آره سیب!…این انار را بگیر و دوستم باش!…سیب را شسته ام…با پوست بخور!…سیب را همیشه با پوست می خورم…منم انارت را خوردم…یه قطره اش ریخت رو مونیتور…سرخ شد!…سرخ؟اون خون منه…اونو بنوش!…خون؟…آری خون من…تا در تو جاری شوم!…تو چه در سیبت داری؟..بهشت!

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.