پارسال این ساعت، این موقع ما داشتیم میرفتیم سمتِ ماشین. تو و داداش احمد از جلو میرفتید و من و فریبا از پشتِ سر شما، آرام آرام. داداش احمد با تو گرم گرفته بود و فریبا میگفت «ماشاالله قدشون از احمدآقا بلندتره!» من نگاهت نمیکردم. خجالت میکشیدم. داداش احمد یکریز حرف میزد و تو آرام.…Continue reading هفدهم تیر بود، تیر ۸۹!
برچسب: داداش احمد
سفر ـ مقدمه!
بیشتر شما یادتان هست که چطور شد یکهویی مصمم شدم مادر را ببرم سوریه. بعد شب تولدم، داداش احمد گفت که ساعت یازده شب سوم اسفند پروازتان است. بهاش سپردم حتماً و حتماً به آژانس مسافرتی توضیح بدهد که وضعیت من خاص است. گفت خیالت راحت باشد گفتهام. چندین بار گوشزد کردم که به مدیر…Continue reading سفر ـ مقدمه!
در سرزمین گل و بلبل من اتفاق میافتد
توی رختکن اتاق عمل لباسم را عوض میکنم. برمیگردم میبینم سارا با آن چشمهای بینهایت زیبا پشت سرم ایستاده است با لبخندی که وادارم میکند لبخند بزنم. بغلش میکنم. آنقدر لاغر است که توی بغلم گم میشود. میرویم بیرون و محدثه و طاهره را هم میبینم. قدرتش را ندارم سر پا بایستم یا لااقل وقتی…Continue reading در سرزمین گل و بلبل من اتفاق میافتد
از چهارشنبههامان
چقدر عجیب است که مدتی است چهارشنبه ها برایت می نویسم…روز جهنم!و خبرهای بد٬خبرهایی که می دانیمشان ولی خودمان را به جهالت میزنیم٬غمهایی که سنگین تر از توانمان است ولی پذیرایشان می شویم همه زاده روز جهنم اند! خوب من؛ چه سخت می تپد قلبم نمی دانی و چه غریبانه اشکهایم را از چشمها پنهان…Continue reading از چهارشنبههامان