زن صدایش یکطوری بود. نه که بلرزد یا تهماندهی یک بغضِ ناجور هی وادارش کند مکث کند. رنجور بود فقط. رنج را هیچ در صدای هیچ زنی شنیدهای؟ گفت همه چیز از وقتی شروع شد که آن دختر آمد. بیست و سه ساله است و دانشجوست. شک داشتم از همان اول. حس خوبی نبود. هر…Continue reading روی خط باشید!*
برچسب: مرد
طاهرعلیخان
پدر وقتی جوان بود زیاد سفر میرفت. «شیرعلیخان» را در یکی از سفرهاش به یکی از شهرهای شمالی [قریب به یقین:گرگان] دیده بود. داستانش را بارها و بارها برای ما تعریف کرده بود. آنوقتها که مادر دقت میکرد من حتماً دامن و پیراهن دخترانه بپوشم و با پسرها همبازی نشوم، به گمانم تحت تأثیر همین…Continue reading طاهرعلیخان
خانمچه و مهتابی
«خانمچه و مهتابی» روایتِ سنگینی است برای یک تئاتر. روایتِ شوربختیی زنانِ تاریخِ مملکتم. سه زن، از سه طبقه، با سه سرنوشت و سه بازیی تلخ، میرسند به نقطهای که خانمچه در آن نشسته است منتظر زایش. زایشِ افسانههای دور از باورهای نادرست و پندارهای ناشایست و رفتارهای نابخردانه با مقولهی «نازایی». «گلین»، «مهرو» و…Continue reading خانمچه و مهتابی
به مردی که در سایه ایستاده است سلام میکنم.
چشمهایم را بردار. در حاشیهی نقرهفام ِحضورت، بنفشهای پیر میشود. چشمهایم را بردار و بگذار در قافیهی اشعار ِ خدا. خدا در شعـ[و]ـر ِ من قافیه میشود. خدا شعر میشود. شعر دروغ میشود. دروغ بزرگ میشود. دروغ جان دارد و نمیمیرد. روح دارد و بالا میرود. دروغ مرد میشود. مرد عاشق میشود. مرد سفر میشود. مسافر.…Continue reading به مردی که در سایه ایستاده است سلام میکنم.
مردی که دوستش داشتم …
نمیشود رو به روی هم بنشینیم. صندلیها را کنار هم میچینیم. برای همین هم هست که فقط صدای بغل دستیامان را میشنویم. فرشته کمی رو به روست با من. او در انتهای دیگر است و من در انتهای دیگر. میگوید یکبار شوهرم رفته بود توی فکر. بدجور. گفتم به چی فکر میکردی؟ به خودش که…Continue reading مردی که دوستش داشتم …
روایت معکوس
صورتش گل انداخته بود و سرش را انداخته بود پایین، با خودش گفته بود اینها چطور میتوانند اینطور راحت از چنین مسائلی صحبت بکنند و خجالت نکشند؟! زنی که موهایش را رنگ کرده بود و ابروهای باریک زیبایی داشت، که با حرارت عجیبی چشمهای سیاه درشتش را توی کاسه حرکت میداد و از صورتی به…Continue reading روایت معکوس
دوستم داری سوسن؟!
بگذارید از او بنویسم…که روحم در هر نفسش می جنبد و التیام نمور زخمهای چرکینم در انعکاس نرم و دلکش صدایش محو می شود…بگذارید از او بنویسم که هرگز باور نکرد دوستش دارم! بگذار از تو بنویسم…حالا که می شود می نویسم که دوستت دارم آقا…توی چشمهای سرخ تو خورشیدهای آرزوهای نبایسته ام غروب…Continue reading دوستم داری سوسن؟!