چهارده ساله بودم که با خواندنِ کتابی، گریه کردم. تنها گریه کردن نبود. زار میزدم و طوری اشکهام روی گونههام میریخت که انگار نخِ تسبیحی پاره شده باشد روی صورتم. عید بود، مهمانها که میآمدند میخزیدم توی اتاق و یک لحظه زمینش نمیگذاشتم. آنوقت آخرهای کتاب بود که زار زدنهام شروع شدند. مادرم پرسید چی…Continue reading درخت زیبای من
برچسب: نیلوفر
موتیفاتِ رزومهآنه!
۱. اصلاً باورم نمیشود که امروز هفدهم بهمن باشد. وقتی صبح موقع بیرون آمدن از اتاق خواب، که دستم را گرفته بودم به دیوار تا اسپاسم پاهام رفع بشوند، چشمم افتاد به صورتِ معصومِ چارلیچاپلین [سلام خدابیامرز] و بعد به یکشنبه، هفدهم بهمن، تهِ دلم لرزید. یعنی چیزی به پایانِ سال نمانده. یعنی به این…Continue reading موتیفاتِ رزومهآنه!
طعم آناناس
من هم دلم از آن خرسهای رنگی میخواست. کِش میآمدند و ترش بودند و طعم توتفرنگی یا موز میدادند. گران بودند ولی. چشمهایم را میدزدیدم که نبینم چطور میگیرد جلوی دوستاناش که برمیداشتند یکی یکدانه و هر روز ساعت دوازده ظهر توی راه مدرسه، نقشهها میکشیدم برای قاپیدنِ پاکتِ سبز شفافی که پُر بود از…Continue reading طعم آناناس
زنده از آنیم که نمردهایم خوب!
دیشب، داشتم برای همسر جان و همزاد جان تالیاتلی میپختم. یعنی همزاد جان با آقای میم.الف تشریف برده بودند دَدَر، ما هم مشغول پُخت و پز بودیم و همسر جان مشغول نتگردی. بعد دور از جان، همزاد زنگ زد که حالِ میم.الف خوش نمیباشد و حتی بد هم میباشد و این است که دارند برمیگردند…Continue reading زنده از آنیم که نمردهایم خوب!
تنها دوبار زندگی میکنیم
مرگِ لعنتی بدموقعهایی پیدایش میشود. حس میکنی اگر وقت داشتی چه کارها که نمیکردی. به چه کسانی ابراز علاقه میکردی یا از چه کسانی انتقام میگرفتی یا حلالیت میطلبیدی. چه جاهایی میرفتی و میخوردی و … همهامان اینطوری هستیم. تا وقتی فرصت هست و از زمانِ مرگ بیاطلاعیم، زمان بینهایت است و پایانناپذیر. برای تمام…Continue reading تنها دوبار زندگی میکنیم
سرانجام …
دنیای عجیب و غریبی است. میدانی؟ اینکه روزی برسد که میزبان کسانی باشی که یک وقتی فقط اسمهاشان را شنیده بودی و متنهاشان را خوانده بودی و یواشکی عکسهاشان را دید زده بودی. بعد همین میزبانی، میتواند برچسب پروندهای بشود در سازماندهیی پیچیدهی خاطرات در سلولهای مغزت، خاطرهای شیرین از دور هم جمع شدنِ دوستانهای…Continue reading سرانجام …
خانهی کوچک خوشبختیی «ما»
اول اینکه فکر کردید، خیال کردید که من شلوغ شده باشم توی زندگیی متأهلی و بشور و بساب و بیخیال وبلاگنویسی شده باشم. تا دلاتان بخواهد شلوغ شدهام و درگیر بشور و بساب و چی بپزم برای شام و ناهار چی بخوریم و صبحانه؟ کیک بپزم آقامون در عرض یک ساعت ناپدیدش کند آن هم…Continue reading خانهی کوچک خوشبختیی «ما»