مهر بود بی مهربانی …

اول مهر بود و هوای یزد، دلکش و دل انگیز و باغچه‌ی مدرسه پر از انار بود. پنجره‌ی کلاس هم باز بود. آقا معلم صندلی‌اش را گذاشت کنار پنجره … نیم ساعتی آقا معلم در تفکر بود. بعد بلند شد و سری به میزهای بچه‌ها زد. یک مرتبه آقامعلم، سیلی محکمی به اصغر زد. طوری…Continue reading مهر بود بی مهربانی …

و هو یرجع!

از دستم در رفته بود که وقتِ عود چه اتفاقی می‌افتد. البته ذاتاً موجودی هستم که هر مرتبه که عملی را مرتکب شوم انگار اولین بار است. اولین بار است که می‌نویسم یا اولین بار است که سوپ جو می‌پزم و اولین بار است که هویج بستنی می‌خورم و الی آخر! من حافظه‌ی عجیب و…Continue reading و هو یرجع!

به زرمان

«… دوباره وحشت برمان داشت که دوامی نیاورد، چون ترس زمانی دوام می‌آورد که دلیلی برای ادامه‌اش داشته باشی. لذت هم دوام نمی‌آورد. چیزی که دوام می‌آورد، کسالت و بی‌حوصلگی است. …» برخورد کوتاه/سعید صیرفی زاده/همشهری داستان تیرماه ۹۱/ص. ۹۶    

از حشر و نشر

تا جایی که به خاطر دارم مجله‌هایی مثل دانستنیها و دانشمند داشتم دور و برم. بعد دوره‌ی دانشجویی طالبِ نشریاتِ گل آقا شدم و بود تا وقتی که خودشان دست کشیدند. تا شش سال پیش هم ماهنامه‌ی درد می‌خواندم و دوستش داشتم تا وقتی‌که تعداد صفحات تخصیص داده شده با تبلیغاتش بالا رفت و من…Continue reading از حشر و نشر

باشید تا دولت‌تان بدمد!

  امروز صبح یک پیاده‌روی نسبتاً طولانی داشتم، رفتیم آزمایشگاه نزدیک خانه‌امان برای تست کبدی. همشهری داستان خریدیم و همشهری ماه. توی ویترین یک بقالی [همان سوپری] دیدیم که برف روی شیروانی داغ وارد سینمای خانگی شده است. چرا من آن موقع که رفتیم تماشایش کردیم در موردش ننوشته بودم؟ توی کوچه‌ی اصلی یک عدد ماشین اُپل را آتش زده…Continue reading باشید تا دولت‌تان بدمد!

از خرده شکایت‌های زن و شوهری

ستون «خرده روایت‌های زن و شوهری» همشهری داستان را که می‌خوانم به این فکر می‌کنم که شاید اینکه امیر(+) هیچ‌وقت نشده است بگوید از فلان نوشته‌ام خوشش آمده یا لذت برده است، کاملاً طبیعی است. دیشب مثل خیلی اوقاتِ دیگری که می‌آیم خلافِ قولی که به خودم داده‌ام داستان تازه نوشته‌ام یا آن دو تا داستانی که برای مسابقه‌ی…Continue reading از خرده شکایت‌های زن و شوهری

ماجون از اولش که ماجون نبود!

«چشمش چرا اینطور شده؟» می‌خواستم هر طور شده خودم را توی دل محسن جا کنم حتی به قیمت برملا کردن بزرگترین راز خانوادگی‌مان:«واسه کوفته تبریزی!» حالا‌ دیگر یادم نیست محسن چقدر به من خیره ماند و جلویش را نگاه نکرد. خوب بود جاده زیاد پیچ و خم نداشت وگرنه با آن وضعیت حتماً تصادف می‌کردیم. من، خوب دوست داشتم محسن این…Continue reading ماجون از اولش که ماجون نبود!