دیشب، دیدن تصویر گل سرخی متأثرم کرد. رنگ دلنشین. غنچهای در کنار. من آخرین بار کی گل سرخی را لمس کردهام؟ بو کردهام؟ از نزدیک دیدهام؟ دارد چه اتفاقی در من رخ میدهد؟ من که نقاشم و طبیعت، جانِ من است، کجا رها کرده شدهام؟ کجای مسیر دیگر تصویر و تصور را رها کردهام؟ که…Continue reading تحلیل
برچسب: خدای خورشید
بهار! خستهام بهار نیا!
تازگیها پوست صورتم مورمور میشود. عشق حنظله است، هر چه بیشتر آبش بدهی بار تلختر میدهد. دیشب بن فولاد را که صدا زدم، دانستم در عشق به جلوه باید بسنده کرد. به نمود. به نشانه. دلت را بگذار با سایهاش بلرزد. با صدایش بکوبد. همینها کفایت میکند به شیرینکامی. کامت را به وصال تلخ مکن.…Continue reading بهار! خستهام بهار نیا!
از آرشیو (خواب دیدهام) …
عزیز سالهای خوشیام. سرخوشیام. نزدیک غروب است و من در شرقیترین سمت حضورت به قنات نیازت قنوت میگیرم. عزیز سالهای قرارم، بیقراریام. کنار حوض و ماه و آب، نشستهام رو به بلندترین پنجره عالم. بسته. پشت پردهها ایستادهای. من منتظرم یا تو؟ درنگ میکنی؟ ماه خورد میشود، حوض و آب. من و دل. چشمهایم خورد میشوند. تکهتکه. دست به دست.…Continue reading از آرشیو (خواب دیدهام) …
از خدای خورشید به خدای سپیدهدمان!
خوب. من همین یک ساعت پیش دیدم که «اوشا» از من پرسیده است این چه پروردگاری است که من دارم؟ (+) من خداوند عاجز بینوایی دارم اوشا. تو راست میگویی. چون خداوندی نیست که مدام دنبال ما راه بیافتد و مثل پاککن بزرگی، ردپای گندکاریها و اشتباهات و فساد ما را پاک کند. او حتی…Continue reading از خدای خورشید به خدای سپیدهدمان!
ماه ِ من!
میگویم عشق فقط همین نیست که بگویی دوستت دارم و گاهی دستی را بگیری میان دستهایت و لبهایت را بچسبانی به مفاصل ریز و درشت انگشتانی. عشق ورزیدن یعنی دیگرگون کردن. یعنی چونان تاریکی را به روشنایی تبدیل کردن، آفتاب شدن، طلوع کردن در آسمان دیگری. بعد برای من عشق شاید به این معنا، یکبار…Continue reading ماه ِ من!
خواب دیدهام.
عزیز سالهای خوشیام. سرخوشیام. نزدیک غروب است و من در شرقیترین سمت حضورت به قنات نیازت قنوت میگیرم. عزیز سالهای قرارم، بیقراریام. کنار حوض و ماه و آب، نشستهام رو به بلندترین پنجرهی عالم. بسته. پشت پردهها ایستادهای. من منتظرم یا تو؟ درنگ میکنی؟ ماه خورد میشود، حوض و آب. من و دل. چشمهایم خورد…Continue reading خواب دیدهام.
خدای خورشیدت مُرد مارتی … مُرد!
خوابم میآید و نمیآید و تو نشستهای میان پنجره، کبود. چقدر سال گذشته است که اینطور نیامدهای رو به روی چشمهای خیس من که دلم را میفشری و دلتنگت میشوم و بلند شوم و بیایم کنار پنجره، تو پشت شیشههای مه گرفته ایستاده باشی با لبخندی که دیگر نیست و موهایی که خیس چسبیدهاند به…Continue reading خدای خورشیدت مُرد مارتی … مُرد!