خوابم میآید و نمیآید و تو نشستهای میان پنجره، کبود. چقدر سال گذشته است که اینطور نیامدهای رو به روی چشمهای خیس من که دلم را میفشری و دلتنگت میشوم و بلند شوم و بیایم کنار پنجره، تو پشت شیشههای مه گرفته ایستاده باشی با لبخندی که دیگر نیست و موهایی که خیس چسبیدهاند به پیشانیات، صبور. دلم بخواهد دستم را بگذارم، میگذارم روی صورتت، پشت پنجره. خیس. دستهایم را بگیری توی دستهایت، سرد. نگویی:«خدای خورشیدم … خدای خورشیدم!» و من نشسته باشم زیر پاهایت، خسته. دلتنگ. بگویم منتظرت بودم و نبودم چرا دروغ بگویم؟ تو بودی و من خدای خورشیدت. سالهای گرم بودنم سوگوارت بودم و در غروبی همواره، سرخ. آبیی بودنت در زوایای هستیام، سرد. بگویم دلتنگت بودم و نبودی چرا دروغ بگویم که چقدر به بودنت نیازمند بودم تا نروم؟ نروم و نشود که اینطور که حالا بیخوابم و خوابم میآید محتاج شانهات بودم تا گریه کنم، سخت. چرا دروغ بگویم که دلم خواسته بود تو باشی و حوض پر آب بی ماهی، سیمانی. و نشسته باشم روی زانوهایت، کوچک. تو بزرگ باشی و مهربان و من، دلتنگ. چرا دروغ بگویم؟
دستم را میگذارم روی صورتت، لبخندی نیست تا آرام بگیرم. نگران باشم و بغض کنم که دهانم بد شکل شود که میگفتی زشت میشوی سوسا، بخند. بغض میکنم و سرم را میآورم پایین که بین من و تو، فاصله است تا ابد. تلخ. سرم را نمیگیری میان دستهایت که صورتم را بالا بگیری، نگاهم کنی، تلخ. بگویم خسته شدهام مارتی، گریه کنم. تلخ. نمیشود نه؟ نباید دروغ بگویی که دوستم داری هنوز بعد آن همه که بودم. که نبودم. دستم را بردای از روی صورتت و من بلرزم. باران میبارد. سرد. خیس ماندهای پشت پنجره و خوابم میآید. سنگین. دستم را گرفته باشی میان دستهایت، خیس. بگویی:«خدای خورشیدم مُرد سوسا، مُرد …» از میان پنجره گذشته باشی و من نشسته باشم روی زانوهایت، کودک. بگویی:«چرا سوسای من، چرا؟» بغض دهانم بد شکل میشود و تو نگویی بخند! نمیخندم. گریه نمیکنم. چرا دروغ بگویم که همیشه تو مقصر بودی؟ تو مقصر بودی که دوستم داشتی. تو مقصر بودی که مُردی. تو مقصر بودی که رفتی. چرا دروغ بگویم؟ که چقدر تشنه بودم، سخت. چرا نگویم که چقدر خوشحالم که خدای خورشیدت مُرد؟ نشسته باشم روی زانوهایت و تو بزرگی، پدر. بگویم خستهام مارتی و تو آه بکشی، بلند. بگویم چقدر تلخ شدهای. تو بگویی:«تلخ.» تلخ.
دستت را بگذاری روی شانهام، سرد. سرم را بگذاری روی شانهات میگذارم. سنگین. پیراهن آبیات بوی باران بدهد. خیس. بگویم نمیگویم مرا ببخش، نمیبخشی. نبخش! لبخند نمیزنی که بغضم بشکند. تُرد. گریه نمیکنم که فشارم بدهی گریه نکنم. نه. تو گفتهای و من مُردهام و حالا، روی زانوهایت نشستهام، تلخ. سرم را میگذاری بگذارم روی شانهات و لبخند نمیزنی و من حس میکنم چیزی هست توی سینهام. متورم. بزرگ میشود و من کودکم روی زانوهای تو کنار پنجره. خوابم میآید و بغض دهانم را بد شکل نمیکند. نمیشکند. چیزی میان سینهام بزرگ میشود. دست دیگرت را میبری زیر زانوهایم. پدر. بلندم میکنی خوابیدهام. سنگین. پلک میزنم را نمیبینی. قهر. بلندم میکنی از میان پنجره میگذریم. میگویم نخواهم گفت ببخش. نمیبخشی. نبخش. میگذاریام میان بسترم. گرم. چشمهایم را باز نمیکنم که بغضم نشکند. نمیشکند. دستت را میگذاری روی گونهام، خیس. برداشتهای و من ندیدهام کِی، چشمهایم بسته بود. رفتهای و ندیدهام کِی، بودهای. خوابم میآید و نمیآید و بغض کردهام. دهانم بد شکل میشکند. میشکنم و گریه میکنم. سخت.
میروی … رفتهای. آقای بارانیام … خیس.