خیابان دلتنگی کدوم وره؟

پشت دروازه دانشکده دندانپزشکی منتظر اسنپ بودیم و من داشتم برای الهه تعریف می‌کردم که ۲۳ سال پیش آمدم بیمارستان امام خمینی که همین بغل است و آنقدر افسرده بودم که وقتی متصدی ام آر آی از من پرسید اسم دکترت چیست چند بار تکرار کردم «آ» و یادم نیامد که اسم دکترم چیست. تا…Continue reading خیابان دلتنگی کدوم وره؟

گیسوی چنگ ببرید به مرگ می ناب*

پنجم بهمن ۹۶ از خواب که بیدار شدم نمی‌دانستم زمان، زمان فراق است. داداش احمد و همسرش دنبال دکتر بهتر بودند و دوستم در جواب پیامکم گفت سطح هوشیاری خیلی پایین است. مثل سری قبل نیست. مثل سری قبل نبود. رفتی و من ماندم و روزگار طولانی فراقت. دلخوش به خوابهای کوتاه و شلوغ. سلام…Continue reading گیسوی چنگ ببرید به مرگ می ناب*

با تشکر از عکاس که زاویه دیدم را بلده

خاندان زرد هستند، با تمام اعوان و انصار. حتی نور داغ صبح هجدهم تیر. دیشب پرسیدم می‌دانی امروز چه روزی بود؟ نمی‌دانست. گفتم صبح زودش پیامک زدی که «سوسن زود بیا دیگه.» بامداد نشست بالای سرم و دستم را گرفت. خواب و بیدار فکم گرم شده بود. گفتم یادت هست صبح امروز با خانواده داداش…Continue reading با تشکر از عکاس که زاویه دیدم را بلده

از میلهای نشکفته

مهدیه در مدرسه نزدیک خانه‌شان کارورزی می‌رود و دو دانش‌آموز پایه اول بامزه دارد. گاهی کارها و ویژگی‌هایشان را برایم تعریف می‌کند و هر بار می‌گویم یک جایی اینها را بنویس. توی دفتری وبلاگی کانالی. می‌گوید تو بنویس. من تعریف می‌کنم تو بنویس. خیلی عجیب است که میل نوشتن در هیچکدام از برادرزاده‌ها و خواهرزاده‌هایم…Continue reading از میلهای نشکفته

مهمان مامان

خانه به قدیمی‌ترین شکل خودش بود. رنگ دیوار اتاقها، طاقچه‌ها و آشپزخانه. حتی اجاق گاز در سمتی قرار داشت که من وقتی راهنمایی بودم و رویش سوپ ورمیشل و شیرینی پنجره‌ای می‌پختم گذاشته بودیم. ظرف‌های مادر، از قدیمی‌ترین ظرف میوه تا رنده‌ها و پیش‌دستی‌ها و کاردهای استیل همه همان‌طور و همان‌جا و همان شکل. مهتاب…Continue reading مهمان مامان

صدایش از بهشت بود

  من بودم و داداش محمد و داداش احمدم، کتاب بزرگی باز بود مقابلم. مرد جوان پرسید چه می‌خوانی؟ گفتم نمی‌خوانم دارم گوش می‌دهم، وقتی خودم می‌خوانم نمی‌فهمم. آمد جلو و شروع کرد برایم خواندن. من هرگز فلسفه دوست نداشتم، او هم شبیه کسی نبود که بشناسم. ولی خواب شیرینی بود.  

بانگ جرس

  مادرم از خیلی سال پیش خودش را برای رفتن آماده کرده بود. خیلی سال یعنی بیش از ده سال قبل. یک روز آمد توی اتاقم و گفت کمک می‌کنی اینها را مرتب کنم؟ بغض داشتم؟ عادت کرده بودم، مادر تا اتفاقی می‌افتاد یا مریضی سخت می‌گرفت آرام پیشم وصیت می‌کرد. کفن را خودم سال…Continue reading بانگ جرس