حاضری‌خور!

همین پارسال بود که وقتی می‌آمد عیادتم، تهدیدم می‌کرد. بیست سال و اندی بزرگ‌تر است از من و مهربان است و اصلاً طور عجیبی است. از آن تیپ‌هایی که می‌توانی صد در صد به‌اش تکیه بدهی و مطمئن باشی انجام‌اش می‌دهد. از آن‌هایی که هیکل درشتی دارند بدون پیه و چربی. از آن مادرهای عجیبی که تربیتِ درست بچه‌هاشان از نانِ شب برای‌شان مهم‌تر است. و از آنهایی که تا گوش شنوایی پیدا می‌کنند دیگر نمی‌شود ترمز دستی‌شان را کشید. «دردلی، دِیین‌گـَر أولار»*

بیست و اندی سال پیش وقتی با آن کتِ قرمز درخشان‌اش آمد جلوی در و بغل‌م کرد و تعجب کردم از شانه‌هایش و پاهایش و دست‌هاش، موهای فرفری‌ی بلندش را ریخته بود روی شانه‌ها و پشت‌اش. با من مهربان بود. بعد از سال‌ها، عضو جدیدی وارد خانواده‌ام شده بود که کوچولو نبود. آن‌وقت ساختمانِ آن سر حیاط‌امان را رنگ زدند و در و پنجره‌هایی که پدر خودش ساخته بود را بتونه کشیدند و رنگ کردند و بعد اتاق‌ها را چیدند و آشپزخانه‌اش را هم و بعد ماشینِ بافتنی «برادر» گرفت و تابستان‌ها می‌دوخت و زمستان‌ها می‌بافت. نه که شوهرش نداشته باشد. دوست داشت ساعت شش صبح بیدار شود و کارهای خانه را که تمام کرد بنشیند به پانچ کردنِ کارت‌های مستطیل شکل و بریدنِ هلال آستین و دوختنِ یقه بی‌بی و سر زدن به قل‌قلِ قابلمه‌ای و جلز و ولز تابه‌ای. تا شب همین بود. بعد بلند می‌شد، قشنگ‌ترین لباس‌اش را می‌پوشید و موهای فرفری بلندش را شانه می‌کرد و موهای کوتاه‌تر دو طرف پیشانی‌ای را با سنجاق سر گلدار محکم می‌کرد و بعد جعبه‌ی آرایش سفید رنگِ عروسی‌اش را پیش می‌کشید و آرایش ملایمی می‌کرد و بعد می‌نشست روی یکی از دو صندلی‌ی میز غذاخوری‌اشان. منتظر. اینطور زنی بود.

بلا تا بخواهی سرش آمد. یعنی نمی‌شود تنومند باشی و سرزنده و کوشا و روزگار با تو خوب تا کند. به مرور با حوادثی که پیش آمد، دیگر از آرایش‌های حوالی‌ی آمدنِ مردش و پوشیدنِ تازه‌ترین لباسی که خودش دوخته باشد خبری نیست. موهای فرفری‌اش را کوتاهِ کوتاه کرده است. موهای بناگوش‌اش سفید شده‌اند و گاهی حتی یادش می‌رود رنگ‌اشان کند. حالا پیه و چربی آورده است و زانوهایش درد می‌کند و اعصاب ندارد و زودی می‌زند زیر گریه و شانه‌هایش می‌لرزند. هنوز تابستان‌ها می‌دوزد [با همان چرخ خیاطی‌ی جهیزیه‌اش] و زمستان‌ها می‌بافد [با همان برادرش] و دو تا بچه دارد که چه‌ها کشیده است برای آوردن‌اشان و از این مطب به آن مطب و از این عطار به آن عطار. برای همین است که حساس است درست بنشینند و درست حرف بزنند و خوب درس بخوانند و خوب بخورند و مؤدب باشند و اینها.

همین پارسال بود که تهدیدم کرد بیشتر مراقب خودم باشم و تا احساس خستگی کردم دست از کار بکشم و استراحت کنم و کلی راهکار که یادم داد تا خوب از زیر فشار کاری دَر بروم. من هم که خوب از صاحب‌کارهایم کشیده بودم که چه قدری دانستند از وجدانِ کاری و اینها، گوش سپردم و به جان پذیرفتم. بعدش اگر احساس خستگی می‌کردم، دست از کار می‌کشیدم و لیوانی چایی می‌ریختم یا نسکافه‌ای و بعد می‌نشستم روی صندلی روبروی منیر و دست‌هاش را موقع کار تماشا می‌کردم و حرف می‌زدیم. نهایت‌اش این بود که مُهر نهایی‌ی پرونده‌ها را می‌زدم.

ولی، آن روزی که زنگ زد و درد دلی کرد و از زیاده‌خواهی‌های اطرافیان‌اش گفت و از بیماری‌ی پسرش و اذیت‌های مادر و خواهرش و از هر دری سخنی و دلم به درد آمد که زنی که آن سر خط تلفن دارد با بغض حرف می‌زند، درشتِ بدون پیه  چربی‌ی روزهای کودکی‌ی من است که دیگر دارد نشانه‌های پیری‌اش ظاهر می‌شود، وقتی حرف‌های خودش را یادآوری کردم و نصیحت‌اش کردم و اینها، انگار که دیگر کسی پشتِ آن تهدیدها نیست، یادم رفت مراقبِ خودم باشم و خودخواه باشم و وقتی احساس خستگی کردم، دست از کار بکشم و استراحت کنم و اینها.

برای همین هم هست که بدجوری خسته‌ام … بد خسته‌ شده‌ام مدتی است. به قدری که دو شب است نشده است برای آقامون ناشام [ناهار+شام] درست کنم … حاضری خور شده‌ایم!

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* کسی که درد دارد، پُرچانه‌گی می‌کند. یک چیزی شبیه این!

** عاشق همیشه تنهاست؟ (+)

*** «نفوذی» فیلم بدی نیست. داستانِ فیلم خوب است ولی بازی‌ها روان نیستند. امیر جعفری زیادی گنده است برای این فیلم. سیاوش خیرابی زیادی کوچولو است برای آن نقش. توی ذوق می‌زند. ولی داستانِ فیلم عالی است. خوب است.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.