«میدانستم خوبی، ولی نه
تا این حد»، خوب. کم هستند آدمهایی که میشود از لابهلای نوشتارشان، شناختشان.
آدمهایی که حقیقتشان چونان اصیل است و بیریا که بویِ برکتشان میپیچد میانِ
کلماتشان و عطر حرمتی غریب از احساسشان میپراکند در خلال آرزوهاشان که سادهاند
و لطیف. من که آزموده بودم آدمهای دروغین با کلماتِ زیبای پرطمطراقِ دغلباز حیلهگر
را، سادگی درد و دلهایت اسیر کرد. کلماتِ کوچک و کم هجای روزمرهای که بیملاحظه
خرجشان میکنیم، سنگ بنای پاراگرافهای ختم شده به دو نقطههای آشنا بود، یک سیل
طغیانگری که از قطراتِ بیعطر و بوی بارانی که از ابرهایی دلگیر باریدن گرفته
باشند، ابرهایی نه سیاه، تاریک، ابرهایی سفید - آبی که نه قاعدتاً بارانشان سیل
میشود، که میشد و بی هیچ سیلبندی رهاشان میکردی روی نیمکتهای پارک تا
عابری، نسیمی بلندش کند و شریک دلهرههای مطهرت شوند را دوست داشتم. با آن غمهای
آشنا، حضوری آشناتر از هادی را میجستم. پشتِ قامتِ تو. یادت هست؟ «دست من نبود
اگر اینجوری پیش آمد»، من با تو صادق بودم. تو با همه. همین هم بود که مرا کشاند
به سرزمینِ تو. مرغزار به تاراج پاییز تن سپردهای که هنوز زنده بود. قدم گذاشتم
به غصههایت، وارد دلهرههایت شدم. با ترسهایت خو گرفتم. به رنگِ احساساتِ لطیفات
عادت کردم «انگاری که صد ساله که تو رو میشناسم» صد سالِ زمینی حتی. دورتر شاید
حتی. بیکه خواسته باشم، شیدایی شدم، میانِ گیسوانت، رام. یادت هست؟ « من احساساتی
به تو عادت کردم» رابعهای کنج پنچرههایی
به تماشای هیکلی که عزیز کردهی آسمان بود و نازپروردهی حرمت. حرمتی که بلند بود.
بلندتر از چشمهای من. خورشیدی که بودم. شاعر شدم و شعر شدم و غزل سرودم و رودی
شدم بر مرغزارت روان. سبزهایی که سرخرو شدند را پروردیم. عاشق شدی. بیقرار.
میان سینهات قراری یافتم پُرمدعا. خسته از پیمودنهای بیهوده، در وادیِ شیداییات
چادر افراشتم. زیر بارانی که از ابرهایی لاجرم دلتنگ، لاجرم سفید باریدن گرفته
بودند. یادت هست؟ «دل من این حس رو از تو زودتر فهمید»(+) …
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* ترانهنوشتها از ترانهی «غیرمعمولی» محسن چاووشی (بشنوید +)
** آهای خبر نداری، ترانه نوشت دیگری از ترانههای چاووشی (بخوانید +)
span