تا
جایی که میدانم خوابآلود نبودم. قبلش حتی به داداش احمد زنگ زده بودم و یک سری
سفارشات در خصوص کارهای مربوط به از کار افتادگیام داده بودم. اساماس امیر را
هم جواب داده بودم. میخواستم بهش زنگ بزنم و بابتِ دیروز ازش عذرخواهی کنم. از
او خواسته بودم به من یادآوری کند با درمانگاه تماس بگیرم. تماس گرفتم ولی به او
خبر نداده بودم. چون گوگل فیلتر بود و من اعصاب نداشتم! اگر هر روز تا ظهر آنلاین
بودم، دیروز تا ساعت یازده شب آنلاین بودیم! و چشم به راهِ معجزه! معجزه برای
آبونتوی امیر زودتر از ویندوز سون من رخ داد. من دمغ بودم!
القصه.
برای راحتی خواستم شمارهاش را وارد حافظهی گوشی منزل کنم، کردم. زنگ زدم جواب
نداد. بعد از چند لحظه کسی با پیش شماره دو دو تماس گرفت. حتماً خودش بود و از
رادیو زنگ میزد. تلفن را برداشتم «سلام دخترم! ببخش دیروز جوابت رو ندادم! من زنگ
زدم …» صدایی که جواب سلامم را داده بود با خنده گفت شما با کی کار دارید؟! یکهو
دیدم چقدر این صدا با صدای او فرق دارد. اصلاً چرا متوجه نشده بودم؟ گفت که فلانی
نیست و خوب مسلماً نبود! با کلی شرمساری خداحافظی کردم. نگاه کردم دیدم بعله! به
جای عدد شانزده، هفتاد و شش وارد کردهام. ادیت کردم و مجدد تماس گرفتم و با ترس و
لرز به صدای گرفتهی پشت خط گفتم خودتی میرا؟
من
در این زمان به شدت ذوقزده هستم. چون گودر باز شده است و من با ولعی سیریناپذیر
و ناباور دارم وبلاگهای به روز شده را هورت میکشم. ۱۳۸ پست ناقابل از شونصد تا
وبلاگی که تحت عناوینی خاص ـ سوای بلاگرول ـ دستهبندی شدهاند … ۱۳۸ پُستِ
غمگین، شاد، سینمایی، عاشقانه، شعر، قصیده، طنز، هزل، سیاسی، اجتماعی و غیره …
فکر کن!
بعد
در همین حال دارم مأموریت محوله از طرف
آقامون را انجام میدهم. کار سختی است واقعاً. بعد یک کاری هم هست که شدیداً
مجبورم در اسرع وقت انجامش بدهم. و آن ثبت مجدد یک وبلاگ به اسم حسن خدابیامرز و
یا بازنشر آنها در همین وبلاگِ خودم (+) هست. خدا را شکر و به مرحمتِ گودر، هنوز نوشتههایش
هست و من چقدر دیروز میترسیدم هیچوقت دیگر گودر باز نشود و نشود نوشتههای حسن
را بازگرداند … هی هی هی! الآن واقعاً داغانِ مرام هستم. داغانِ رفیق!