امیر
پرسید مُردنِ پدر آدم چقدر سخت است؟ پرسید وقتی پدرت مُرد چه احساسی داشتی؟ من
هنوز داشتم فکر میکردم. به آن عصرگاه و به آن تهی شدنِ یکآنِ زندگیام از یک حجم
سنگین و بزرگ به نام پدر. کلمهای پیدا نمیکردم حقیقتاً برای توصیف آن حالت. خانه
همان خانه بود. روزی که پدر رفت مثل تمام پنج شنبههای دنیا بود. زبانم بند آمده
بود؟ نه. فقط نمیخواستم جایی که باید اشک صحبت کند، دهان باز کنم. پدر را که
مردهای همسایه میبُردند من جیغ میزدم. جلوی در مهمانخانه ایستاده بودم و یادم
نیست چه کسانی کنارم بودند فقط آن تن لاغر زیر پارچهی ترمه یادم هست که داشت آرام
و روان روی دست مردهای همسایه از خانه میرفت. من جیغ میزدم و نمیدانم چه کسی
شانههایم را گرفته بود و پدر بی هیچ درنگی رفت.
بیانصافی
است. پدر از صبح آن روز در درنگ بود. زمان کُند و کمرشکن میگذشت. مادر مرغ پرکندهای
بود که نزول بلا را حس میکند. خواهرم صبور و ساکت بالای سرش با لیوانی آب قند که
قاشق قاشق در گلویش ریخته میشد. خواهر بزرگترم زنی بود که ناگهان توی مهمانخانه
کمرش شکست و زد روی زانوهایش و گریه کرد «یازیخ دده». اصغرآقا یاسین بود و اضطراب.
من دراز کشیده بودم روی کاناپه بی درکِ این درنگِ کمرشکن که تا اذان مغرب طول
کشید. پدر در کثرت اولاد، چشم به راهشان جان داد. فقط دو تا از برادرهایم سر وقت
رسیدند. آنهای دیگر هم مثل من باورشان نمیشده است لابد. من هنوز یادم هست که چطور
از آخرین تکان دستش توی دستم ترسیدم و خواستم از اتاق فرار کنم. یادم هست قبل از
گذشتن از در، برگشتم به آن صورتِ لاغر نگاه کردم و سینهاش را دیدم که یک آن بالا
آمد، هر چه آب قند ریخته بودند توی گلویش بیرون داد و تمام شد. من افتادم پایین
تخت.
امیر
پرسید کنار آمدی با رفتنش؟ میگویم نه. هنوز هم فکر میکنم پدر توی آن خانه است.
شبها به خانه برمیگردد و قبل از وارد شدن به اتاق [حتی اگر کسی توی اتاق نباشد]
در میزند. کمی سرش را خم میکند و از درگاههای بلندی که خودش ساخته است میگذرد.
پاهای پدر را به ندرت میشود هنوز برهنه دید. یا دیدش که جلیقه به تن ندارد. مدام
لاغرتر میشود و کُندتر از قبل قدم برمیدارد و برای اینکه کمرش خم نشود به
زانوهایش خیلی فشار میآورد. حتی ممکن است نیمه شبها بیدار شوی و ببینی نشسته است
لب باغچه و به درختها آب میدهد. حتی ممکن است وقتی میروی سر کار ببینی نان
گرفته است و پیچیده است لای دستمال و انداخته است روی دوشش. هنوز بلد است با درهای
آلومینیومی شیرهای شیشهای، اگر گیرش بیاید مُلا درست کند برایمان. یا با دستش
«دَوَه» بسازد. هنوز هم گاهی سر به سر مادر میگذارد و ظهرهای عاشورا، با صدایی خشدار
و بغضآلود نوحه میگوید. اگر دست بدهد و شبها برق قطع شود، میتوانی صدایش را
بشنوی که حکایت میگوید. هنوز آن گنجهی دیواری را که باز کنی آن بوی خاص را میدهد
و مطمئنم پاکتِ آجیل و بادام دارد. هنوز ماژیکهامان را توی گنجه نگه میدارد و با
حوصله قبضها را بایگانی میکند. حتی هنوز میتوانم ظهرها بروم سر وقتِ جیب کتِ
طوسی رنگش و دو تومانی کِش بروم.
مگر
میشود با مُردن پدر کنار آمد؟ آن هم پدری که سینهاش کتابی بود که هرگز فرصت
نکردم بخوانمش؟ پدری که حکایتها و معماهایش را جسته گریخته و بی سر و ته یه خاطر
دارم از بس حواسم نبود. حواسم نبود این دهان ممکن است روزی دیگر نگوید. از آن سینه
دیگر نفسی برنیاید. اینکه اگر آن کتاب را میخواندم، حالا چقدر پُر بودم. چقدر
آرام بودم که تمام این بیقراریهایم برای پدر، برای خاطر آن روزی است که پرسید چه
میکنی سوسن؟ گفتم کتاب میخوانم. با مشت کوبید به سینهاش، گفت پس کتاب مرا کِی
میخوانی؟