برنامه، مستندی بود درباره چگونگی ساخت فیلم ۲۰۰۱ کوبریک. پیرمردی که دچار فلج اطفال ثانویه شده بود میگفت این بیماری نادر است چون کسی اینقدر عمر نمیکند که به آن مبتلا شود. تنیس روی میز بازی میکرد و میگفت وقتی نویسندهای به هر علتی از قدرت حرکت محروم میشود به نفع اوست. چون دیگر کاری به جز نوشتن ندارد. بهانه ندارد. پیرمرد آرتور سی کلارک بود.
آنقدر عمر کرده بود که به بیماری فلج نادری مبتلا شده بود. از راه نوشتن علمیترین تخیلیهای زمان خودش ثروتمند شده بود و میگفت خوب است این فلجی. مینشینم و کتاب ۳۰۰۱ را تکمیل میکنم. تماشایش رشکانگیز بود ولی اگر روزی حسین جعفریان میگفت، با نگرشی منتقدانه میگفت زیاد مینویسم و هر روز مینویسم و این اصلا خوب نیست نمیدانست روزی نشستن مرا از نوشتن باز خواهد داشت. من آرتور سی کلارک نیستم. بچه که بودم پشت دفتر طرح کاد داستانهای تخیلی مینوشتم که مصور هم بودند. بزرگتر که شدم تعریف دیگری از نوشتن را آموختم. برای فراموش کردن حجم عظیمی از اندوه و پریشانی با حجم کیفی و کمی بالایی مینوشتم. این مرض تا دفترهای خاطرات دوران مدرسه هم کشیده شده بود و آخرین بار سال ۸۶ در دفتری که خانم دکتر آدرنگ تنها به اشخاص خاصی در زندگیاش اجازه داده بود یادگاری از خودشان به جا بگذارند کلی صفحه سیاه کردم. آن موقع من از فضیلت نشستنی که مد نظر کلارک بود بیبهره بودم.
حالا ذهنم انباشته از کلمه است. گاهی حتی داستان شگفتی را در ذهن تمام میکنم و حتیتر چندین بار از ترس فراموش شدنش تا موقع نوشتن، مرور میکنم ولی بعد چیزی در دست ندارم. میخواهم در مورد مصطفی زمانی در فیلم قصه پریا بنویسم که چقدر خوب دارد پیش میرود و اتکا ندارد فقط روی چهرهاش و یا در مورد ژانر تکراری و اعصاب خورد کنی که هنرپیشههای زن خصوصا مانند ترانه علیدوستی و لیلا حاتمی دچارش شدهاند چیزی بنویسم. در مورد سریال افسانهی دونگیی. در مورد سخنی که از آیت الله بهجت شنیدهام که وصف حال من است، ازدلتنگیام برای خانه، برای قشنگترین نقطهی عالم، شاهگلی، هادی و مارتین و هرس بوتههای گل سرخم و اولین ثمرهی انار جوان حیاط خانهی پدری بنویسم. از مادر. از حس غریبی که گاهی سراغم میآید که چه بد زمانی تنهایش گذاشتم. حتی در مورد پست اخیر یاس (+) بنویسم که چه خوب از درد نوشته است. از دریافتهای تازه در تواناییهایم و از یأسی که گاهی اشک را مهمان چشمانم میکند. ترسی که مبادا خوب نشوم و عهدی که مدام با خدا تجدید میکنم. که بنویسم آن روز عصر که روی تخت از درد به امیر میگفتم و از حضرت محمد (ص) و عجبم از اینکه چرا خدا را به این بندهاش سوگند نمیدهم. اینکه من او را شبی در خواب دیدم. اینکه صورتش هنوز خاطرم هست و دستی که گذاشت روی شانهی راستم. که گریه مرا میشُست و میگفتم و ناگهان سامی یوسف از حبیبی خواند و قلبم که داشت از محبت تکه تکه میشد. اینها خیلی خیلی خصوصی هستند. این احساسها باید قایمکی باشند و کسی نداند، نشنود.
بنویسم من خوبم. ملالی نیست جز نداشتن دو پای عزیز که مرا ببرند به کوچههای پاییز. رویاهایی که دارند رنگ میبازند و دردی که عجیب کینهتوز است. بنویسم آقای بهروزی گفته است من حالا حالاها خوب نخواهم شد. که بنویسم شبی خواب دیدم کسی سورهی صبر میخواند. میگفت زیاد این سوره را بخوان و من در آغوش امیر بودم در صحن مفروشی نزدیک نماز. کدام نماز؟ یادم نیست. همچین سورهای نداریم. سوره اسمش والعصر است. پدر میگفت تو علم داری ولی حلم نداری. قرار است صبوری کنم؟ بیاموزم؟ این مشقی است که دادهای؟ بنویسم که چه استاد بیترحمی هستی. بنویسم که قربانت بروم، فدای عظمتت شوم، چارقت دوزم کنم شانه سرت. من سوسن هستم، مرا با هیچ بندهی برگزیدهات اشتباه نگرفتهای؟
باز هم بنویسم که شرمنده که نگرانت کردم کیانا، انیس عزیز. وقتی حتی نشستن برایت دردناک میشود نمیشود نوشت. فقط میشود خواند و خواند و گاهی نشانهای زیر پادری خانهای گذاشت که آمدم نبودی. نه. دوست ندارم بنویسم روی درهاتان. زیر پادری قشنگتر است. طول میکشد پیدا کردنش ولی شیرین میماند. بنویسم من روزی مبتلا بودم به کلمه و کلمه تنها ثروت من بود. بنویسم مدتی است که درد مینویسم و دردناک در یادها میمانم. میخواهم درد که تمام شد، درد که کنار کشید وقتی توانستم در خانهی کوچک خوشبختیمان راه بروم و گرد و خاک از حاشیهی رفها و ردیفها بگیرم بنشینم و بنویسم نه! نویسندهای که نتواند راه برود بهانهای برای نوشتن ندارد.