چه نقصان گر ز غیرت او زند برهم بهاری را*

تا ساعت ۷ خوابم نبرد. تا چشمهایم گرم شدند هیولا نشست روی قلب. تپش قلب وحشتناک با فشارخون خیلی پایین. توی همین حال بودم که خانم هادی مقدم، همکار نازنینم که پرستار نمونه کشوری شده و تشویقی مشهد مهمان امام رضا علیه‌السلام است ساعت ۸ صبح زنگ زد که جلوی ضریح مطهرم با آقا حرف…Continue reading چه نقصان گر ز غیرت او زند برهم بهاری را*

وقتی کم‌فروشی می‌کنم!

شیطان در زخم زدن به دینتان قوی‌‌تر، و برای‌ فساد در دنیایتان آتش افروزتر است از کسانی‌ که آشکارا با آنان دشمنی‌ می‌ورزید، و برای‌ جنگ با آنها جمع می‌‌شوید. پس آنچه خشم و نیرو دارید بر دفع او به کار گیرید، و در این برنامه از کوشش همه جانبه دریغ نورزید. ‌ به بقای‌ حق قسم که او نسبت به…Continue reading وقتی کم‌فروشی می‌کنم!

چهارده تا

برای روز دوم نمی‌توانستند بیایند. قرار شد رگ را حفظ کنیم و بقیه کارها را امیر انجام بدهد. ولی از واکنش دارویی می‌ترسیدم. نمی‌خواستم اگر رگ شکسته بود تازه دنبال کسی باشم برای رگ گرفتن. با «دوست دوران مدرسه و همکار در بیمارستانم» تماس گرفتم. مطمئن نبودم عصرش آزاد باشد خواستم آنکال باشد که اگر…Continue reading چهارده تا

صبورانه

دوست و همکلاسی دوران دبیرستان و همکار سالها بعد، حالا هم همسایه، زنگ زده بود برای تبریک روز پرستار. گفت به همسرت هم تبریک بگو که ازت خوب پرستاری می‌کند.‌ باید به مهدیه هم تبریک بگویم که پرستار کوچولوی پاره‌وقتم شده است. امشب که بیاید.‌  

خانم برو بیرون!

دخترها توی حیاط پشتی ساختمان داشتند سنگ کاغذ قیچی می‌کردند که کی بشود پرستار، کی دکتر و لابد چون دیگر تمام شد بقیه جملگی بیمار و همراه. بازی وقتی که ما دستی سریع کشیدیم به خانه شروع شده بود. امیر رفت بیرون و من رفتم سراغ نمد، دختری که پرستار بود داد می‌زد: «خانم برو…Continue reading خانم برو بیرون!

لم یشکر المخلوق

به آن دسته از بزرگوارانِ نامزد شده در انتخاباتِ مجلس نهم که صمیمانه در این چند روز اخیر با الفاظی سنجیده و لحنی دوستانه روز پرستار را به سرکار خانم جعفری [با پیامک] تبریک عرض نموده‌اند عارضم که، مدیونم نکنید جانان! بنده در حوزه‌ی رأی‌دهی به شمایان که نیستم دیگر که! چرا اینقدر شرمنده‌ام می‌کنید؟…Continue reading لم یشکر المخلوق

در کنج دنج دلِ تو

وقتی گفت جفتِ دیگری را هم دعوت کرده است تا در شب دل‌انگیزی که با همراهی عطیه و علی، اصلاً آب و رنگی دیگر گرفته بود، با ما باشند، فقط به این اعتبار که آدمی مثلِ او، دوستانی مهربان باید داشته باشد، آرام نشستم. نشستیم. آن‌وقت بیتا و امیرحسین آمدند و گفتیم و خندیدیم و…Continue reading در کنج دنج دلِ تو