من که عاشق نبودم

چه می شد می توانستم با صدای بلند بگویم اینها را که انگار مثل بال بال زدن زنبور پشت شیشه پنجره بسته که گیر می افتد وزوزش پیچیده توی کله ام؟؟
چرا نمی شود؟!دلم می خواهد همین طور بروم و بروم و بروم و صدایی نباشد جز صدای من…بلند…هروقت هم دلم خواست فریاد بزنم،بخندم…دلم خیلی چیزها می خواهد…چیزهایی که می خواهد و نمی داند که چقدر سخت است رسیدن؛چه آسودگی نابی که بادی به هم اش ریخت…
نشسته بودم روی همان نیمکتی که نمی دانم چرا همیشه خدا خالی می ماند حتی وقتی توی ماشین از کنارش رد می شوم،روزهایی که می روم سراغ پدر…نگاهش می کنم که چطور مثل من تنهایی زل زده به حوض و فواره ها و هنوز هم من دلم می خواهد وقتی دلم گرفت بنشینم رویش و زل بزنم به آن اردک سیاه رنگ بازیگوشی که ریزش  فواره ها روی چرب بالهایش را می کوبد به هم و صدایش قاطی صدای کواک کواکش می شود…

اینجا همیشه صدای موتوری که آب را می فشارد توی حوض و ریز ریز کوبیده شدن فواره ها تو شکم آب صدای خش خش تو و پاهایت هم هست که مثل همیشه راه که می روی مراقبی که پاهایت را حتما” بگذاری روی زردی خشک برگها دوست داشتی جیغ کوتاهشان را که خلاصشان می کرد!
اینها را نمی نویسم تا کسی دلش برایم بسوزد!فکر نکن اگر من نیازی داشتم می آمدم سراغ تو!!!اینها را می نویسم که بفهمی وقتی با خیال آسوده دروغهایم را مچ می گیری و شاید ته دلت میخندی بدانی با من چه کرده ای…دلم رنجیده…صدایت که دوستش داشتم زیباتر از صدایی نیست که هرگز کامی از من نگرفت را که می شنوم خفه ام می شود و انگار که تازگی یاد گرفته باشم شاید هم لکنتم می گیرد یا زبانم می گیرد یا همه ام…من که عاشق نبودم هیچوقت باز هم می توانم نباشم…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.