نگران باش سوسن!

به خیال‌م؛

همه عشق بودی و لبخند

و من از تنهایی‌ی یک دل گفتم و

رفتم.

 

به خیال‌م؛

همه دریا شدی و ساحل سرخ‌ش،

دل تنگ‌م.

 

غافل اما،

که چون قاصدکی نرم

از این قافیه کوچیدی و

رفتی …

 

۰۲/۰۱/۷۹ سوسن

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــ

 

آهسته می‌پرسم، نمی‌شنود. دوباره کمی بلندتر می‌پرسم: «تپش قلب شبانه نشانه‌ی چیست دکتر؟» می‌گوید چطور؟ می‌گویم: «آنقدر تند قلب‌م می‌زند که صدایش را به وضوح می‌شنوم. حس می‌کنم نه! می‌شنوم! حتی گاهی آنقدر تند می‌زند که احساس می‌کنم دارد تمام تن‌م را تکان می‌دهد.» می‌گوید: «چیزی نیست خانوم جعفری، آدم‌های لاغر این‌طوری می‌شوند. خود من هم موقع خواب حس می‌کنم زیر سرم، قلبم دارد می‌زند.» می‌گویم: «شما حس می‌کنید دکتر جان! من می‌شنوم‌ش!»، می‌گوید: «عرق هم می‌کنی؟» می‌گویم نه، می‌گوید: «دست‌هایت چی؟ می‌لرزند؟»، می‌گویم هیپرتیروئیدی؟ نه دکتر جان! این‌‌ها نیست … «حس می‌کنم بطن چپ‌م یک‌هو از خون خالی می‌شود و بعد یک‌هو پر می‌شود، صدای تالاپی ریختن خون را به وضوح می‌شنوم»، دستم را می‌گذارم روی‌ش … نمی‌فهمد چقدر ترسیده‌ام. می‌گوید یک آزمایش تیروئید بدهید چیزی نیست …

 

می‌گویم آزاده قلبم بدجور می‌زند. می‌گوید عمل که تمام شد می‌رویم توی ریکاوری ازت ECG می‌گیرم. می‌گویم یک ماهی هست و شاید بیشتر که نفس‌م بالا نمی‌آید، حس می‌کنم قلب‌م بزرگ شده است و نمی‌گذارد ریه‌هایم پُر شوند، به شدت می‌زند و اذیت‌م می‌کند. خانم برزین‌پور می‌گوید کورتون استفاده کردی؟ می‌گویم نه … می‌گوید چیزی نیست! از اثرات عموغلی‌یه*! می‌خندم که نه، جدی اذیت‌م می‌کند … آزاده می‌گوید من هم گاهی پی‌وی‌سی می‌زند قلب‌م، می‌خندم که چطوری فهمیدی پی‌وی‌سیه؟ شاید پی‌اِی‌سی می‌زنی؟ شدی بدراکرمی واسه من؟ می‌گوید نه جونم! توی آی‌سی‌یو که بودم یک شب که مریض نداشتیم زنوزی لید وصل کرد و یک ساعت خوابیدم، هر از گاهی یکی می‌زد، تازه دکتر آدرنگ می‌گفت بدترین شکل پی‌وی‌سی، R on S هست که ممکن باعث مرگ ناگهانی هم بشود، می‌گویم خب! خیال کردم یانگوم شدی با نبض می‌فهمی پی‌وی‌سی زدی! بدراکرمی یادته؟ نبض فرشته رو گرفت گفت پی‌وی‌سی می‌زنی، فرشته کم مانده بود قالب تهی کند … و می‌خندیم.

 

دراز می‌کشم روی تخت ریکاوری، دفیبریلاتور را می‌کشند و می‌آورند بالای سرم، خانم برزین‌پور می‌گوید بکش بالا لباس‌ت را، می‌گویم یعنی چی؟ آزاده می‌گوید: «شما برید از شما خجالت می‌کشه، من وصل می‌کنم.» خانم برزین‌پور پاراوان را ‌می‌آورد کنار تخت و می‌رود و آزاده شروع می‌کند، با پنبه الکل می‌کشد روی سینه‌ام، لید یک، دو … شش … کمک‌ش می‌کنم، لیدهای سرشانه‌هایم را خودم وصل می‌کنم، می‌خندد که عجب مریض باحالی هستی سوسن! می‌ایستد جلوی دفیبریلاتور و شروع می‌کند به پرینت گرفتن، گاهی نود و سه تا می‌زند گاهی هفتاد و هشت‌تا، گاهی هم صد و ده‌تا … می‌گویم پی‌وی‌سی می‌زنه؟ می‌گوید نه! هنوز که چیزی نیست … دست‌هایم را می‌گذارم روی شکم‌م‌، خانم برزین‌پور می‌پرسد چه خبر؟ آزاده می‌گوید هیچی هنوز .

آزاده رفته است توی فکر، نمی‌توانم سرم را بلند کنم و نگاه‌ش کنم که چه شکلی می‌زند، پرینت را رول می‌کند و می‌گوید بروم نشان دکترها بدهم، می‌گویم بلند بشوم من هم بیایم؟ می‌گوید نه! شاید لازم شد دوباره بگیریم، بمون! و می‌رود. دلواپس‌م، خیلی طول می‌کشد که بیاید. دکتر دهقانی و دکتر رنجبر توی اتاق عمل بودند. کنگری صدا کنان می‌آید سمت تخت‌م، «جعفری اینجاست؟» دراز کش توی آن وضعیت که مرا می‌بیند چشم‌هایش گرد می‌شود «چی شده؟» می‌گویم هیچی، می‌گوید «حاجی‌ات زنگ زده بود، گفتم من این‌ورم توی نازایی، سوسن اون‌وره، اگر رفتم به‌ش می‌گم که زنگ زدید، بیا به‌ش زنگ بزن!» موبایل‌ش را می‌گذارد بالای سرم، می‌گویم چرا به تو زنگ زده؟ می‌گوید نمی‌دانم، موبایل را می‌دهم دست‌ش، نمی‌توانستم زنگ بزنم … نه با گوشی‌ی کنگری، می‌رود. از لابه‌لای پرده‌ی پاراوان، آمد و رفت بچه‌ها را نگاه می‌کنم، خانم باقری می‌آید و از بالای سرم صدایم می‌زند و می‌خندد و می‌رود، دوست‌ش دارم! چقدر دیر کرده است آزاده … زل می‌زنم به بالای سرم و مثل وقت‌هایی که مضطرب‌م، ناخن‌م را می‌مالم به دندان نیشم، … صدایش آرام‌م می‌کند. آزاده می‌آید. وقتی این‌طور ساکت چشم‌هایش را می‌دزدد یعنی اتفاقی افتاده است، می‌گویم چی شد؟ می‌گوید لیدهای سینه‌ای را دوباره می‌گیرم! می‌گویم چیزی شده؟ می‌گوید تی‌اینورت داری، می‌گویم یعنی چی؟ با پوزخند می‌گوید نمی‌دانی یعنی چی؟ خانم برزین‌پور می‌پرسد هایپوکسی کشیدی؟ می‌گویم نه! آزاده بلند می‌شود که برود، می‌گویم آزاده بپرس ممکن هست که از ام‌اس‌م باشد؟ می‌گوید خفه شو! می‌گویم جدی می‌گویم آزاده! شاید از ام‌.اس‌م باشد! ممکن هست عضلات بین‌دنده‌ای‌ام … رفته است … ممکن است دیگر وقت‌ش رسیده باشد آزاده … وقت‌ش رسیده است …

 

باز هم آمدن‌ش طول کشیده است. دکتر دهقانی و رنجبر چیزی از ام.اس من نمی‌دانند، دکتر آبروش می‌داند و دکتر ایران‌پور. دست‌م را می‌گذارم روی کاشی‌های سفید و خنک دیوار، رنگ سرمه‌ای و نارنجی‌ی بالای دیوار برّاق را دوست دارم. اما دست‌م نمی‌رسد، نه وقتی دراز کشیده‌ام. آزاده می‌آید و مونیتور را خاموش می‌کند، «تی‌ی اینورت داری، توی وی‌ها خوب مشخص است. تاکی‌کاردی هم داری، دکتر دهقانی گفت منشاء عصبی دارد …» می‌گویم یعنی ممکن است ام.اس؟ خانم برزین‌پور می‌گوید همه‌اش از عموغلیه! آزاده اخم کرده است و خیلی جدی می‌گوید من می‌دونم تقصیر کیه! شماره‌اش را بده می‌خواهم باهاش حرف بزنم! آنقدر جدی است که می‌ترسم از ذهن‌م بخواند شماره‌ات را، می‌گویم نه بابا! می‌گوید: «خفه شو! از بس که ناراحت‌ت می‌کند، فکر کردی ندیدم‌ت!» لیدها را که می‌کنم می‌گوید: «دردناک می‌شه! نکن!» درد دارد اما می‌کنم، چرا زنگ زده بودی به گوشی‌ کنگری؟ بلند می‌شوم و کمک می‌کنم سیم‌ها را جمع کند. نوارها را می‌دهد دستم « دکتر آبروش پرسید مال کدوم مریضه؟ گفتم مال جعفریه، گفت جعفریه خودمون؟ کی حلواشو می‌خوریم؟»، خوب است با دکتر خودم هم مشورت بکنم. می‌روم توی راهرو، دکتر دهقانی می‌آید سمت من، می‌گوید: «نگران نباشید خانوم جعفری، یک دکتری بروید خوب است»، می‌گویم: «امروز فردا می‌روم پیش دکترم، اینها را هم می‌برم»، می‌گوید دکترت کی هست؟ می‌گویم دکتر آیرملو، می‌گوید: «دکتر خوبیه، ولی ممکن هست سر در نیاورد، من یک دکتر قلب معرفی می‌کنم برو پیش اون»، یک معرفی می‌نویسد، دکتر آبروش می‌آید سمت من: «چطوری خانوم جعفری؟ چی شده؟» می‌گویم یک ماهی بود که اینطوری بودم ولی گفتم شاید از خستگی باشد، صورت‌ش غمگین که می‌شود را دوست دارم. می‌گوید: «همین بیمارستان خودمون بستری شو، اومدیم ملاقات میوه‌های توی کابینت‌ت رو بخوریم!» دکتر دهقانی به وضوح نگران‌تر است، می‌گوید چیزی نیست نگران نباشید، این یعنی نگران باش! نگران باش سوسن …

 

ــــــــــــــــــــــــــــــ

 

* عموغلی یعنی تو!

 

پی‌نوشت ندارد …

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.