فرزندخوانده‌گی داریم تا فرزند خوانده‌گی!

داستان‌های طاهره اغلب داستان‌های عاشقانه بود. داستان‌هایی که گاهی اوقات نقش اول زن‌اش را خودش بازی می‌کرد. از پسر همسایه‌ی تازه وارد گرفته تا پسر شاگرد پنچرگیری‌ی نزدیک مدرسه. البته بیشتر اوقات داستان‌های واقعی با شخصیت‌های واقعی هم تعریف می‌کرد از روابط عاشقانه‌ی دختر سرتقی که توی کوچه‌ پشتی خانه داشتند با نانوای محل تا بازگویی قسمت‌های سانسور شده‌ی سریال «دور از خانه» یا همان «اوشین» خودمان. اینکه او چطور به این رازهای مگو دست می‌یافت هرگز مکشوف‌ام نشد. هر چه بود، قصه‌گوی خوبی بود. اما از آنجایی که من از همان طفولیت‌، با وجود اینکه شدیداً زودباور بودم ولی مثل تمام موجودات بهمنی ذهن متمردی داشتم و لذا، این صحبت‌های بالای هیجده سال چندان تأثیر مخربی بر نوجوانی‌ام نگذاشت. شاید علت عمده‌اش هم این بود که وقتی فهمیدم بیشتر قضایا خصوصاً ماجراهای پشت پرده‌ اوشین را خودش ساخته و پرداخته است، در برابرش گارد گرفته بودم.

گفتم که طاهره پنج تا خواهر داشت. خواهرهایش هر کدام یک شکلی هستند ولی در کل همه سر و ته یک کرباس‌اند. از آنجایی که طاهره تنها دوست نزدیک من در همسایه‌گی‌مان بود، من اکثر اوقات فراغت‌ام را پیش او بودم. خواهرش رباب هم دختر خیال‌پردازی بود. یکبار با مساعدت طاهره رسماً مرا گذاشتند سر کار. یعنی یک روز رباب پیش من زد زیر گریه و داستان به فرزندخوانده‌گی گرفته شدن‌اش و اینکه والدین‌اش آدم‌های مایه‌داری بودند ولی گم‌اش کرده‌اند و او گاهی صورت‌هایشان را در خواب می‌بیند و … را سر هم کرد. من بُهت‌ام زده بود و جالب این‌جاست که تصویر آن لحظات هنوز جان دارند و من آن حزن عمیق کودکانه و ترس و نگرانی زایدالوصف را هنوز هم موقع تجدید خاطره حس می‌کنم. نامردها مدت‌ها گذشت تا اینکه حقیقت امر را برایم برملا کردند و گرنه خدا می‌داند من به کدام یآس مبتلا می‌شدم!

یکی از موضوعات بولد و های‌لایت دوستی‌امان، ماجرای اسباب‌کشی خانواده‌ «بهنام*» به همسایه‌گی‌ ما بود. بهنام را به فرزندخوانده‌گی گرفته بودند ولی بعد از این واقعه شوهر ایران خانوم طلاقش داده بود و ایران خانوم بهنام را آورده بود پیش پدر پیرش تا با هم زندگی کنند. بهنام آن موقع فکر می‌کنم دوازده سیزده ساله بود. پسر بلند قد لاغر اندام مو خرمایی خوشگلی بود. یا آمدن بهنام به محله، دغدغه‌ هولناکی افتاد به جان دخترها، از هر سن و طبقه‌ای [منظورم از طبقه، خواهر چندم بودن است!] وقتی به آن روزها فکر می‌کنم دل‌م اساسی برای او می‌سوزد. یعنی تصور یک پسر نوجوان خحالتی تازه‌وارد در مکانی مملو از دخترکان حریص و تازه به سن بلوغ رسیده‌ بی چشم و رو، وحشتناک است. شاید شانس بزرگ من در این رقابت این بود که بهنام با کوچکترین برادر من فاصله‌ سنی‌ کمی داشت و به واسطه‌ نسبت دور فامیلی میان مادر خوانده‌ او و مادر من [که هرگز نفهمیدم چه نسبتی بود] به مناسبت‌های گوناگون رفت و آمدهایی صورت می‌گرفت و داداش کوچیکه تنها همبازی و دوست او محسوب می‌شد و بالطبع بیشتر اوقاتش را نزد من بود!

این مسئله شدیداً بغرنج بود. دخترها طاقت این رقابت ناجوانمردانه را نداشتند و شاید بارها آرزو کرده بودند من شب بخوابم و صبح بیدار نشوم و یا اینکه کاش آن‌ها هم این شانس را داشتند که برادری هم سن و سال بهنام می‌داشتند. ولی با همه این اوصاف من از تمام آن موجود، تنها طره‌ موجدار خرمایی رنگ بالای پیشانی‌اش را به خاطر دارم و گل‌هایی که پرت می‌کرد توی حیاط خانه‌امان. ولی به مرور، این گل‌ها تبدیل شدند به گوجه‌فرنگی!

من بلد نبودم. این را بهنام خجالتی تازه‌وارد خوب فهمیده بود. کار سختی نبود. می‌توانست از مقایسه‌ رفتار من و دخترهای دیگر خیلی زود به این نتیجه برسد که برای جبران آن همه گل که پرت کرده بود توی حیاط ما، باید چندتایی گوجه‌فرنگی پرت کند تا حسابی از خجالت رفتار سرد و مغرورانه‌ من در بیاید. این را دخترها زودتر از خود من دریافته بودند و نگرانی بزرگی رفع شده بود. یک رقیب کمتر بهتر از هیچی است.

ولی دست آخر، بهنام هم نامردی نکرد و با دختر خاله‌ ناتنی‌اش ازدواج کرد و دست تمام دخترها را گذاشت توی حنا.

اما، یک بار سر فیروزه با هم قهر کردیم. طاهره هر روز بعد از مدرسه می‌رفت از سنگکی نزدیک مدرسه، برای خانه‌اشان نان سنگک ماشینی می‌گرفت. من و فیروزه و طاهره پشت یک نیمکت می‌نشستیم. فیروزه چشم‌های سبز داشت با پوست سفید و بگویی نگویی چاق بود. قشنگ بود. ولی وقتی عادلانه قضاوت می‌کردی، و از قد کوتاه طاهره چشم می‌پوشیدی، او از هر دوی ما قشنگ‌تر بود. با اینکه پوست پشت دست‌هایش همیشه خشک و ترک خورده بود و تک و توکی زگیل روی دست‌هایش بود ــ که تا مدت‌ها کار و زندگی‌اش شده بود مبارزه با آن‌ها ــ، من دوستش داشتم. لب‌های زیبایی داشت. کلاً ترکیب صورت‌ش را با معیارهای حالا که بسنجی «معرکه» بود. ولی در مقایسه با خواهرهایش زیاد دلچسب نبود. فیروزه ولی، دختر دوست صمیمی پدر من بود. پدرش تاجر فرش بود. به عمرش دست‌هایش ترک نخورده بودند و اصلاً نمی‌دانست زگیل یعنی چه؟ دختر ترگل مرگل و سنگین رنگینی بود. من دست‌هایم همیشه نرم بودند بدون زگیل! ولی خوب.  زیاد خوشگل نبودم. یعنی اصولاً هرگز به این موضوع فکر نکرده بودم. ولی مطمئن هستم که علی‌رغم ظاهر معمولی‌ام، دخترک جذابی بودم.

ما سه تایی می‌رفتیم. گاهی هم من هوایی می‌شدم و ناپرهیزی می‌کردم و دو سه تایی می‌گرفتم. مهمترین سوالی که آن موقع ذهن مرا مشغول می‌کرد این بود که طاهره‌ اینا آن همه نان سنگک ماشینی را چطوری تمام می‌کنند؟ فیروزه ولی، دست‌هایش را جلوی سینه‌اش به هم می‌انداخت و تماشایمان می‌کرد. روی لب‌های صورتی‌اش که قشنگ هم نبودند همیشه لبخند محوی داشت. مغرور نبود. لبخندش رنگ و بوی صمیمت داشت. قدیم‌ها اینطوری بود. [بچه‌ها چیزی از پایگاه اجتماعی سرشان نمی‌شد.] ولی هیچ وقت نشد نان سنگک بخرد. معذب بود.

نانوایی سالن بزرگی داشت که برای جدا کردن بخش زنانه و مردانه‌اش، میز چوبی‌ی پهن و درازی را گذاشته بودند وسط سالن. یک انتهایش چسبیده بود به پنجره‌ی عریضی که تنوره را از سالن جدا می‌کرد. نان‌ها را می‌انداختند روی میز و نوبت هر کی می‌شد، جمع می‌کرد. یکی از همان روزها بود که طاهره سقلمه‌ای به من زد و با ابروهایش به سمت جلوی صف آقایان اشاره کرد و دم ِ گوشم گفت: « اون پسره را نیگا کن! … همون که کت خاکستری تنشه رو می‌گم!»

 

ادامه دارد …

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* یادش بخیر (+)

** باور کنید خوابیده بودم ها! ولی یکی دو سه تایی رعد و برق چنان ترکید توی آسمان تبریز که هر چه در این سی سال خسبیده بودیم فرت شد!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.