تو آسوده نمیپذیری … تو شبان پُر درد سالهای دور …
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پسرک بینهایت لاغر بود ولیکن لاغریاش، مانع از دریافت زیباییاش نمیشد. کت خاکستری خوش دوختی پوشیده بود. لابهلای جماعت مردان به انتظار ایستاده بود. برگشتم و به استفهام نگاهی به طاهره انداختم. چیزی نگفت. به مرور به حضور پسرک و چشمهای دو دو زن ِ طاهره عادت کردم. پاک لپهایش گل میانداخت و خنده چاشنی صحبتهایش میشد. طوری که حالا، این ما بودیم که برای پسرک جالب توجه شده بودیم. نه تنها پسرک. که تمام مشتریان محترم هم با چشمانی پرسشگر به این سه دختر نوجوان عجیب و غریب خیره میشدند. دوست نداشتم در مرکز توجه باشیم. دلم میخواست هر چه زودتر نوبت طاهره بشود و برویم سر کار و زندگیامان. ولی نمیشد. زمانی که میرسیدیم به نانوایی، وقتی بود که تعداد زیادی مشتری به نوبت بودند و اینطوری ما یک نیم ساعتی را منتظر میماندیم. به گمانم پسرک هم بعد از مدرسهاش میآمد برای گرفتن نان. چون کمکم داشتم به این نتیجه میرسیدم که او هم بدش نمیآید همزمان با ما برسد. با وجود تمام اینها، دریافتن این موضوع کار سختی نبود که از ما سه نفر فقط یکیامان مورد توجه او قرار گرفته است. یکی از ما سه نفر برایش مهم بود. برای دیدن آن یک نفر، هر روز دقیقاً زمانی میرسید که تازه رسیده بودیم. تکیه میداد به دیوار و یکی از پاهایش را حایل میکرد و کیف سیاه چرمیاش را میگذاشت روی پای خم شدهاش. ظاهراً طوری وانمود میکرد که هیچ توجهی به جمع ما ندارد ولی اینطور نبود. هر روز که میگذشت، احساسم به یقین نزدیکتر میشد که این طاهره و خندههایش و صدای بلند حرف زدنش نبود که او را وا میداشت اینطور وقتکشی کند.
ظهرگاهان یکنواختی را تجربه میکردیم. با آدمها و حرفها و اتفاقات یکنواخت. تا آن روز. مسیر خانههای ما طوری بود که فیروزه زودتر از ما جدا میشد و حدود یک دویست متری را من و طاهره با هم بودیم. و عموماً ثانیهای از اوقات با هم بودن ما بدون حرف زدن ِ او نمیگذشت. آن روز کذایی ولی، فیروزه اصلاً با ما نیامد. مهمان مادربزرگش بود و پدرش برای بردنش آمده بود جلوی مدرسه. آن روز من و طاهره دوتایی رفتیم نانوایی. طاهره هیجان زده بود و با نزدیک شدن به نانوایی، تُن صدایش بالاتر میرفت و خنده بیشتر چاشنی میشد. وقتی رسیدیم پسرک قبل از ما آنجا بود. این بار تنها نبود و رفیقی را همراه خود کرده بود. طوری ایستاده بودند که پشت پسرک به ما بود و پشت رفیقش به دیوار. با رسیدن ما و شنیدن صدای طاهره جلدی برگشت و نگاهی انداخت. نوری در چشمهای سیاه درشتاش، تابیدن گرفت و با قرار گرفتن ما در انتهای صف خانمها، فرو مُرد. سرک مختصری به در کشید تا مطمئن شود. اخمهایش توی هم رفت. دوستش ار بالای شانه او نگاه میکرد و گزارش میداد. طاهره به سختی روی پاهایش بند بود. هر چند به طرز مشکوکی ساکتتر شده بود و کمتر میخندید و بگویی نگویی گره کوچکی افتاده بود وسط ابروهای کوتاهش. پسر هنوز امیدوار بود و هر از گاهی برمیگشت و طوری که انگار دارد کلماتی را آماده میکند تا بغرنجترین سوال زندگیاش را بپرسد خیز نامحسوسی سمت میز وسط سالن برمیداشت. اما زود پشیمان میشد و عقبگرد میکرد. حوصلهی طاهره سر رفته بود. پسر در کل کوچکترین اشارهای به دوستش نکرده بود که طاهره را راضی کند. زیر چشمی مراقبشان بود و با عصبانیت کیفاش را از دوشش برداشته بود و بندهایش را دور مچهایش انداخته بود و جلوی زانوهایش تابشان میداد.
نانها را جمع کرد و انداخت روی بازویش. کیفش را که جا گذاشته بود من برداشتم و دنبالش از نانوایی آمدم بیرون. وانمود میکرد اتفاقی نیافتاده است و من هم به روی خودم نیاوردم. کمی که دور شدیم، دوباره فکاش گرم شد و شروع کرد به تعریف کردن. آن روزها خواهر بزرگاش خواستگار سمجی پیدا کرده بود و اتفاقی که باعث شده بود مرد جوان شیفتهی «اشرف» بشود موضوع صحبتهای ما شده بود. اشرف از تمام خواهرانش زیباتر بود. قد بلندتری داشت و موهای بلند سیاه براقش که تا قوس کمرش بودند شهرهی محل بود. چشمهای سیاه و وحشی داشت. لاغر بود ولی مثل همان پسرک، زیباییاش تحت تأثیر لاغریاش قرار نگرفته بود. طاهره شروع کرده بود و یکریز از خواهر و برادرهای داماد آیندهاشان صحبت کردن. موقع صحبت کردن هم برخلاف همیشه گهگاهی برمیگشت و پشت سرمان را نگاهی میانداخت تا از چیزی مطمئن شود که نمیشد. نمیشد را از خاموش شدن یکباره صحبتاش موقع سر برگرداندناش میفهمیدم. مکثی میکرد و بعد دوباره از نو. دیگر به جایی که هر روز از فیروزه جدا میشدیم رسیده بودیم. طاهره یکباره گفت:« پسره را دیدی؟! دیدی اینبار با دوستش آمده بود؟» بی آنکه نگاهش کنم، گفتم« آره. به نظرم ناراحت شد که فیروزه با ما نبود!» تکانی خورد و سرش را برگرداند سمت من. خشمی عجیب توی چشمهایش بود. خشمی که تمایل داشت آن را بکُشد. سرکوب کند. خشمی که دوست نداشت گولش بزند یا عمیقاً از اینکه من بفهمم او به پسری علاقمند شده بوده که ابداً توجهی به او نداشت، میترسید. ترس بود یا خشم، توی چشمهای سیاه گردش میجوشید. اندوهی بر صورتش نشسته بود. غم را به همان سنگینی که تاب آورده بود، حس کردم. دلم میخواست دلداریاش بدهم ولی نمیدانستم کار درستی است یا نه. یعنی اصلاً بلد نبودم و حالا که فکر میکنم، میبینم اتفاقاً از روی شیطنت دوست داشتم زجر کشیدناش را تماشا کنم و منتظر بودم ببینم برای جبران این تلخکامی چه خواهد کرد.
ادامه دارد …
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* ایچیمده آخان دردلر آلسینلار سنی گیزدین …