روز بعد، هیچ رفتار نامتعادلی از طاهره ندیدم. مثل همیشه هر سه تایی نشستیم پشت نیمکت. زنگ تفریح اول و دوم را هم با هم توی حیاط گشتیم و حرف زدیم و دور درختهای بید حیاط مدرسه چرخیدیم و طاهره از عروسی قریبالوقوع اشرف گفت و من سعی کردم اشرف را در لباس عروسیاش با غنچهی گل سرخ ِ کمربندش تصور کنم. تمام آن خندهها و دست دور گردن هم انداختنها فریب بزرگی بود. سرپوشی بود بر نیرنگی که تمام دیروز بعد از ظهر و شب را به آن پرداخته بود. بارها نقشهاش را سبک سنگین کرده بود. و شاید هم نه. اندهگین، تمام ساعات بعد را نشسته بوده و گاهی گریسته است. گاهی مشتهایش را گره کرده و دندانهایش را به هم فشرده بوده تا اثر مهلک غصهاش را تخفیف بدهد. من نمیدانم. چون هرگز تصور هم نمیکردم اینقدر این حادثه برایش مهم بوده که بی آنکه حتی فکری پیرامونش کرده باشد، صبح که برخاسته است، چشمهایش از الهام نیرنگی زنانه، به شوق درخشیده است.
دختر بازیگوشی نبودم. ولی در طول دوران تحصیلم، حداقل سه بار را خوب به یاد دارم که غیرمنصفانه تنبیه شدم. آنچه به یقین دریافته بودم این بود که آدم بدشانسی هستم و «جو گیر» شدن اصلاً به من نیامده است. از بزرگترین بدشانسیهای من این بود که تا میآمدم در هوچیگری و قشقرق همکلاسیها شرکت کنم، انگار که زمان متوقف شده باشد یا دگمهی پاوس زندگی را فشار داده باشند، پیرامون من در سکوتی دهشتناک فرو میرفت و آنوقت تنها صدایی که به گوشهای مبارک معلمین فداکار میرسید، صدای من بود! تنها گناه من این بود که ردیف جلو مینشستم و آنوقت وقتی این واقعهی عظمی رخ میداد، صورت من کلوز آپ دهشتناکی از شیطنتی جنونآمیز برای بر هم زدن نظم کلاس میشد و آن وقت …
آن روز هم همینطور شد. یعنی یادم نیست اصلاً چه اتفاقی افتاد که ناگهان جلوی کلاس، کنار تخته سیاه لنگه پا ایستاده بودم. شاید «شاگرد زرنگ» ِ کلاس بودن برگ برندهی نامتعادل ناکارآمدی بود که تنها به درد تخفیف مجازاتم میخورد. یعنی لنگه پا نایستادن و نشستن جلوی کلاس و تماشای بچههایی که حتی بلد نبودند دو خط عمود بر هم را بدون استفاده از گونیا و نقاله بکشند. زنگ نقاشی بود!
من نشسته بودم صورتهای بچهها را تماشا میکردم و خانم طهماسب را و قرچ و قرچ تیز شدن مدادها و منّ و منّ بچهها و شترق ِ افتادن مداد رنگیها زیر میزها. یک چند باری هم چشمم افتاد به صورت فیروزه و طاهره که مؤدبانه جای خالی مرا وسط نیمکت حفظ کرده بودند. بار آخر که چشمم بهاشان افتاد، فیروزه سرش را انداخته بود پایین و طاهره لب و لوچهاش آویزان شده بود ولی از حالت برافروخته و نگاهکردنش مشخص بود که به آنچه میخواسته دست یافته است.
از آن روز، فیروزه از من قهر کرد و هر چه از او خواستم توضیح بدهد، چیزی نگفت. نمیفهمیدم. حتی ماوقع دیروزش یادم نمانده بود. نمیدانستم آن بیست دقیقهای که مجبور شده بودم جلوی کلاس بنشینم، بین آن دو نفر چه رخ داده بود که اینطور جمع سه نفرهامان به هم ریخت. فیروزه جایش را عوض کرد. طاهره هم طوری خودش را به کوچهی علی چپ زد که حتی به فکرم خطور نکرد کاسهای زیر نیم کاسه باشد. یعنی نه کاسه را دیدم و نه نیم کاسه را. دیگر نشد که در این مورد صحبتی بکنم. فیروزه تمایلی به رو به رو شدن با من نشان نداد و من هم پیرو طبیعت بهمنیام، او را از ذهنام پاک کردم. حالا که تمایلی به صحبت کردن نداشت، میتوانستم حذفش کنم. طاهره ولی بود. نه مثل قبل ولی بود. از اتفاق، برادرم نسبت به رفتن من به نانوایی اعتراض داشت و بالاخره، مادر از من خواست تا ابداً دیگر پا به نانوایی نگذارم. به این ترتیب، طاهره مثل قبلترها، تنهایی میرفت و هرگز ندانستم آن پسرک خاکستریپوش دوباره برای دیدن طاهره یا فیروزه به نانوایی برگشته بود یا نه.
ولی ماه همیشه پشت ابر نمیماند. خیلی سریع از حافظه معروف دروغگو، منتفع شدم. طاهره یادش رفت آنچه میان او و فیروزه پیش آمده بود باید تا ابد سر به مهر بماند. بعدها، چند سال بعد بود که فهمیدم آن پسرک، چه روح انتقامجویی را در او پرورده بوده است. هرگز مستقیم وارد قضیه نشد. هرگز نگفت که چطور تمام ساعات توی مدرسه، زمانی که با هم بودیم و او از ازدواج اشرف صحبت میکرد، داشته نقشه میکشیده است. تمام مدت منتظر بود تا از غیبت من استفاده کند. تمام آن روز، خدا میداند برای او چند سال گذشته بود. چند سال صبر کرده بود و نقشه ناکشیدهاش را مرور کرده بود. چند سال سعی کرده بود یادش نرود اینهایی که کنارش راه میروند، میخندند و دستش را میگیرند کسانی هستند که تمام یک هفتهی گذشتهاش را در هول و ولا و نگرانی و دو دلی غرق کردهاند. تمام آن هفت روز، او فهمیده بود که پسرک حواسش به او نیست. من و فیروزه چون قرار نبود نانی بگیریم، کمی از صف فاصله میگرفتیم و بالطبع، زاویهی نگاه پسرک از سمت طاهره به سمت ما کج میشد. ولی نمیتوانست بفهمد من مورد توجه واقع شدهام یا فیروزه. سخت بود. میتوانم درکش کنم.
آن روز فرصت خوبی به او دست داد. فرصتی که با حذف یک تن، بتواند کشف کند آن دخترک خوشبخت کیست که آن چشمان درشت سیاه رنگ را مجذوب خود کرده است. آن روز فهمیده بود که من، شخص مورد توجه او نیستم. من هم مثل خودش «قربانی» بودم. چشمان سبز و پوست سفید فیروزه کار خودش را کرده بود. این منصفانه نبود. این عدالت نبود. ولیکن، پاسخ من به سوال او، کمرشکنتر از نفس ِ حادثه بود. من چندان صریح و بیمقدمه انگشت روی نقطه حساس گذاشته بودم که قلب رنجیدهاش را شکسته بودم. رفتار من دور از وجدان بود. نباید مرا به حال خودم رها میکرد. باید از هر دوی ما انتقام میگرفت.
کافی بود ماجرا را وارونه جلوه بدهد. نه صد در صد. حتی فقط چند در صد ناقابل. جای فاعل و مفعول را عوض کند. جای «من» و «تو» را. به همین راحتی میتوانست به فیروزه بگوید دیروز پسرک خیلی منتظرت بود. آنوقت فیروزه بپرسد کدام پسر؟ و او ادامه بدهد همان پسر که هر روز ظهر توی نانوایی میبینیاش. همان که کت خاکستری میپوشد. آنوقت در برابر آشفتگی فیروزه ضربه اصلی را وارد کند:«سوسن میگوید او تو را دوست دارد و بخاطر توست که هر روز میآید نانوایی!»
کتاب و پوشه را برمیدارم. روی هم میگذارمشان. سر کوچه پیاده میشوم. پیاده شدنم کمی طول میکشد. بینهایت خستهام. کوچه همان کوچهی بیست سال پیش است. جز چند تغییر قیافهی مختصر چندان عوض نشده است. بچهها دارند جلوی در خانه ما و پدر طاهره بازی میکنند. چند تا دختر و پسر. در کوچهای به همان پهنایی که وقتی بچه بودیم فکر میکردیم هست. پنج شش قدم. حالا فقط دو گام بلند. دیگر هیچ بچهای لیلی بازی نمیکند. یا گرگم به هوا. یا « یردهن أوجا بیر قاریش». حالا بچهها دوچرخه سواری میکنند یا هم اسکیت. تنها چیزی که هنوز هم هست، توپ پلاستیکی راه راه رنگی رنگی است. و شاید تا ابد باشد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* چند روزی طول کشید تا The God Father را ــ به تمام ــ تماشا کردم. هرگز حضورشان را حس کردهاید؟