امتحان بازآموزی را بگویی نگویی خوب دادم و برگشتم خانه. البته قصد داشتم بعد از امتحان «تنها»یی بروم و داستانهایم را پرینت کنم و بفرستم به انتشارات X. ولی نتوانستم. «ترسیدم».
خیلی وقت است انگار. انگار سالهای سال است هرگز تنهایی بیرون نرفتهام. تنهایی نرفتهام پیادهروی. خودم را نرساندهام به آن گوشهی دنج، زیباترین نقطهی عالم. ننشستهام روی همان نیمکت چوبی سبز رنگ و منتظر نماندهام صدایم کنی. نزدیکتر. بگویی «خوب نیست وسط نیمکت بنشینی طوریکه کس دیگری نتواند کنارت بنشیند.» نگاهات کنم. دستهایت را ببری بالا «تسلیم!» بروی رو به روی من، کنار درختچهای که هرگز بزرگ نمیشود، روی چمنها بنشینی. به یکی از دستهایت تکیه بدهی و کمی تنهات را بچرخانی سمت من. آفتاب بیافتد توی چشمهای روشنات و ببندیاشان و غرولند کنی. بخندم.
میترسم. از تنهایی بیرون رفتن، از اینکه وقتی خسته شدم کسی نباشد به بازویاش تکیه بدهم. از اینکه وقتی پایم پیچ خورد و افتادم، کسی نباشد بلندم کند. مسخره است. این ترس ِ لعنتی مسخره است. نمیخواهم در من بزرگ شود. نمیخواهم تمام ِ وجودم را فرا بگیرد. اینطوری چیزی نمیگذرد که کاملاً وابسته شوم. من این را نمیخواهم. تو هم نمیخواهی. دلات برای گردش دو نفره در امتداد جدول عریضی که از پارک کوچکامان شروع میشود و تا جایی خیلی دورتر پیش میرود، تنگ شده است. اینکه خسته نشوم. که بهات تکیه ندهم. که گاهی عقب عقب راه بروی. رو به من و من از خجالت سرم را برگردانم سمت خیابان و گونههایم سُرخ شود، سر به سرم بگذاری.
از وقتی نتوانستهام تنهایی بروم بیرون برای پیادهوری، تمام دنیا از فرصت استفاده کرده است. آن جدول طولانی سرسبز با نیمکتهای چوبیاش که از گوشهی سمت چپ پارک کوچکامان شروع میشد و تا نقطهای در دور دست پیش میرفت را تکه تکه کردهاند. اگر بخواهیم برویم پیادهوری ــ حالا گیریم که من خسته نشوم ــ مجبوریم خیلی زود دست برداریم. چون خیلی نزدیکتر به ما، بریدهگی بزرگی ایجاد کردهاند. تازه بدترین قسمت خبر را هنوز جرأت نکردهام بنویسم. یعنی چندماهی میشود. تا آمدهام بنویسم، نتوانستهام. خودم اولین بار که دیدم دلم لرزید و پشتم تیر کشید. باور نمیکردم تا اینکه دوباره دیدم. یعنی رنگاشان آنقدر جیغ است که نمیشد نبینم. آنهم نه یکی و نه پنج تا. خیلی زیاد. با این اوصاف میتوانی تصور کنی با وجود آن وسایل ورزشی فلزی زرد رنگ که دور تا دور پارک فرو کردهاند، عصرها چقدر شلوغ میشود؟ میتوانی تصور کنی؟ من وقتی بهاش فکر میکنم دلم میگیرد. وقتی تصور میکنم، عصرها که بخواهم و جرأت کنم تنهایی بروم آنجا، یقیناً آن نیمکت چوبی سبز رنگ پشت مجسمه را خالی نخواهم یافت. آنوقت سر پا میمانم و خسته خواهم شد. تازه اگر تو نباشی هم که نمیتوانم تنهایی بروم بنشینم روی چمن کنار آن درختچه. مسلماً پیرمرد دیگر آنجا نیست. حتی باغباناش را هم عوض کردهاند. مسلماً اجازه نمیدهند بنشینم روی چمن. تازه! گیریم که دلاشان برایم بسوزد و اجازه بدهند، تو نمیتوانی بین آن همه آدم مرا پیدا کنی. میرسی کنار نیمکت و تماشایشان میکنی. هیچکدام شبیه من نیستند. به ذهنات هم خطور نمیکند که دور و اطراف را هم نگاهی بیاندازی. کمی این پا و آن پا میکنی و بعد دستهایت را میگذاری توی جیبهای شلوارت و میروی.
آنوقت انگار سالهاست، سالهاست من و تو پایامان به آن پارک نرسیده است. اصلاً انگار هیچوقت آنجا نرفتهایم و آنجا قشنگترین نقطهی عالم نیست. سکوت نیست. نسیم نیست. میبینی؟ میدانستم ناراحت میشوی. برای همین این همه ماه جرأت نکرده بودم این را برایت بنویسم. «میترسیدم»!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* تصویر تزئینی است.