اندر احوالات N95

آبان ِ دلگیری است. نه اینکه خودش گرفته باشد و نه حتی هوایش. من در این ماه دلگیرم. روزهای کوتاهی که تا چشم بر هم می‌زنی به شب بلند بدل می‌شوند. آفتاب نزار و دلمرده. آسمان خاکستری. ابرهای منبسط. برق‌های عبوس. زمین فسرده. خاک تلخ. برگ‌های زرد. لیمویی، نارنجی، قرمز. دل ِ آدم می‌گیرد. و اینکه سرماخورده باشی و نشسته باشی رو به روی پنجره‌ای که بسته است و چشم بدوزی به برگ‌های پهن انجیر که حتی وقتی زرد شده‌اند هم نمی‌ریزند، تا همین «پریوش» زیبای من که برگ‌های رنگ پریده‌اش، نگرانم می‌کند. و گل‌های بنفش‌اش که دیگر مثل قبل، درشت و قبراق نیستند. و حتی آن گربه‌ی چاق با چشم‌های کهربایی که دور حوض می‌چرخد و بو می‌کشد و دست می‌کشد و زل می‌زند به آسمان که دسته‌ی بزرگی از سارها، سایه می‌شوند.

زندگی، آبان تلخی است مثل همین آبان.

نمی‌توانم بروم بیرون. بروم جایی. جشنی. که دعوت شده‌ام. بلند می‌شوم، موهایم را شانه می‌زنم. شومیز کرمی که دوست داشتم بپوشم. شلوار زیتونی‌ی روشن با کفش‌های زرشکی … کمی راه می‌روم. جلوی آینه‌ی کوچک روی میزم، خودم را تماشا می‌کنم. چشم‌هایم را. گونه‌هایم را و خط عمیق گوشه‌ی لب‌هایم. لاک زرشکی. گفتم که‌ آبان ِ تلخی است. دل‌م استخر خالی‌ی اواخر پاییزمان را می خواهد و سرمایی که ساق پاهایم را مور مور کند. و صورت‌م را. و من پشت آن مردی که حتی زمستان‌ها هم ایستاده است رو به شهر، نشسته باشم. گنجشک‌ها کنار هم گوشه‌ای کز کرده باشند. ترسو. ماشین‌ها همان حوالی سُر بخورند و بلغزند بروند پایین. تو دست‌ت را بیاندازی دور گردن‌م. من سرم را بگذارم روی شانه‌ات. درست همان جایی که گردن‌ت می‌رسد به سینه‌ات. بگویی امسال زودتر از هر سال سرد شد. بگویم هر سال همین را می‌گویی. بگویی نه! واقعاً امسال زودتر شروع شد. بگویم نه!

باد یکهو تند می‌شود. گربه‌ای که کنار حوض بود از تنه‌ی درخت آلبالو خودش را بالا می‌کشد. می‌پرد روی شاخه‌ی انجیر. از آنجا هم روی پشت بام. تن‌اش مثل پاستیل نرم است. مثل پاستیل سُر می‌خورد. تا به حال گربه‌ای را بغل کرده‌ای؟

ماسکم را می‌کشم پایین. چایی خُنک شده است. لاجرعه سر می‌کشم. هوس نسکافی کرده‌ام ولی حوصله ندارم. دوباره باد تند می‌شود. ماسک را می‌کشم بالا. نفس‌م گرم می‌شود. سینه‌ام سنگین است و سرم هم. دست راستم گزگز می‌کند. می‌گویند باید ماسک دیگری بزنم. ان۹۵. توی داروخانه‌ها پیدا نمی‌کنم. هلال‌احمر می‌گوید اینها را تحویل بیمارستان‌ها می‌دهیم. به سوپروایزر کنترل عفونت بیمارستان‌امان زنگ زده‌ام، می‌گویم من متوتروکسات می‌خورم، باید ماسک ان۹۵ بزنم. می‌گوید باشد از دکتر می‌خواهم یکی به تو بدهد. نیم ساعت بعد زنگ می‌زند که چون این ماسک‌ها یکبار مصرف هستند، و تعداد محدودی (بیست و هفت عدد) تحویل بیمارستان داده شده است، فقط در مواجهه با بیماران مبتلا به آنفولانزا و یا شیمی‌درمانی‌ها، باید ازشان استفاده کرد و بعد کلی مطلب تاریخ گذشته تحویل من می‌دهد. می‌گویم من متوتروکسات می‌خورم یعنی شیمی درمانی می‌شوم! باید ماسک بزنم! می‌گوید نه! من بروشورش را مطالعه کردم! نوشته در مواجهه با بیمارانی که شیمی درمانی می‌شوند!!! در ثانی، این بیست و هفت تا ماسک کفاف ده روز تو را که نمی‌دهد!! اگر خیلی اصرار داری با مدیریت صحبت کن! می‌گویم باشد. می‌روم دست‌هایم را می‌شویم. خانم میم سرفه می‌کند. ماسک زده است ولی ماسک را کشیده است زیر چانه‌اش. خانم ن. می‌گوید خودم باید احتیاط کنم. ماسک‌م را محکم می‌کنم.

مادر می‌گوید آب لیموشیرین و پرتقال بکشم برایت؟ چایی دهانم را تلخ کرده است. تلخ ِ تلخ که نه. یک‌طور عجیبی. می‌گویم حالا نه. مخاط دهان‌م زخم شده است. دهانم طعم سرماخوردگی می‌دهد. سینه‌ام سنگین است و نفس‌ام تنگ. ظرف پرتقال و لیموشیرین را می‌گذارد روی میز، کنار دست‌م. قوری چایی هم روی بخاری است. هوای اتاق گرم است. توی اتاق ماسک که می‌زنم، نمی‌شود رژ بزنم. حالا قهوه‌ای یا صورتی؟ فرقی نمی‌کند. دوباره باد تند می‌شود. جای گربه‌ی کنار حوض، توپ لاستیکی است. بعد قل می‌خورد می‌افتد توی باغچه، کنار بوته‌ی گل سرخ. مادر سرفه می‌کند.

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* می‌دانی؟ دلم خیلی می‌خواست الآن خانه‌ی شما بودم و در شادمانی‌ات شریک. لطف یزرگی کردی. ولی خوب … معذوریت دارم. مسئله‌ی مرگ و زندگی در میان است.

** و اما … مهندسی انهدام! (+)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.