این مطلب را دو روز پیش میخواستم بنویسم. منقلب بودم، عصبانی و بغض کرده بودم.
بعد از ظهر که خوابآلود داشتم «نسیم بیداری» میخواندم رسیدم به این* و با خودم گفتم چه خوب است این را بگذارم در وبلاگم. کمی دیگر که پیش رفتم در صفحه ۱۰۶، ستون اول پاراگراف آخر خواندم:«… آخرین نامهای است که شریعتی به دو دختر خود، سوسن و سارا (سوسا) مینویسد …» دیگر چیزی نفهمیدم. این اولین بار بود که در فضایی قابل لمستر با این اسم روبرو میشدم. هرگز نمیدانستم دکتر شریعتی دخترکانش را سو+سا صدا میزدهاند.
وقتی برادر بزرگم ازدواج کرد من دوازده ساله بودم. حالا کتابخانهاش را در اتاقی که برادرزهای همسرش قرار داشت رها کرده بود. دنیای اسرارآمیز رها و در دسترس بود. همسرش بیشتر روز را مشغول برادرزهایش بود و من دلمشغولیاش. پشت میز کار برادرم که مقابل دستگاه بافتنی همسرش قرار داشت و حدود بیست سانتیمتری جلویش مسدود بود مینشستم و حیلهگرانه در اقیانوسی از کلمات سیر میکردم. کتابها و مقالات شریعتی …
کتاب «نامهها»یش را دوست داشتم. خصوصاً نامههایی که برای احسان نوشته بود:«نامهات را نه سطر به سطر، نه خط به خط که کلمه به کلمه خواندم …» اما هرگز نامهای از او به دخترانش را نخوانده و ندیده بودم. نام سحرآمیز «سوسا» را اولین بار مارتی روی اسم من گذاشت. که هیچ ربطی به «سوسن» ندارد. سوسا اسمِ اسم من بود. اسمی که برخی از دوستان برای ابراز صمیمیت بیشتر به آن صدایم میزنند و نمیدانند چقدر سنگین است بر من. حالا درشتتر. حالا حجیمتر. حالا نامطبوعتر شده است. نمیخواهم هرگز هرگز هرگز کسی مرا به این نام صدا بزند. این نام، به هردلیلی که مارتی روی من گذاشته، در حقیقت از آن سوسن و سارای شریعتی است.
دیگر مرا سوسا صدا نزنید!
_______________________________
* نسیم بیداری/تاریخ:معمای مک فارلین/ص.۹۰/ستون سوم/بند آخر
«… امام [خمینی] هیچ نظر موافق یا مخالفی نمیدهند اما وقتی میخواستند از جلسه خارج شوند، گفتند کار نکنید که نتوانید به مردم بگویید. …»