کاش همهاش خواب باشد. نمیدانی چقدر دلم رویا میخواهد. توی رویا شعله اجاق را کم کنم نگاهی سرسری به اتاقها بکنم و در حالیکه خط آبی دور چشمهام را پررنگ میکنم نگران این باشم که چی بپوشم؟ هوا سردتر شده است. از خانه بزنم بیرون و برسم به قشنگترین نقطه عالم. درختان برهنه سر و استخر خالی و پیرمردهایی که نمیشناسندم و بوی داغ دارچین چایی که در کتری روحی دارد دم میکشد. گنجشکهایی که جیک جیکشان دیگر شنیده نمیشود. صدای سکوت مبهم پیش از ظهرهایش. مثل همیشه زودتر از من رسیده باشی با دستهایی گشوده از هم. لبخندی که گرمم کند و سایه نرم مژگانت روی برجستگی صورتی رنگ چهرهات. بگویی خدای خورشید. بگویی گفتم عاشق نشو. بگویم ستارهها را تو نشانم دادی.
چرا اینقدر هوا روشن است. چشمهام تا عادت کنند از تو هالهای میبینم. دور و مبهم گاهی پاهایت گاهی پشتت و کبوتری میان سینهات تخم میگذارد. غاری در سینهات با نور لرزان مشعلی رو به خاموشی پیداست. دستهایت را کردی توی جیبهات. میگویم چه گریه میخواهم نمیدانی چه اندوهگینم نمیدانی چه خستهام نمیدانی چه غریبم نمیشناسی. راه میروی و با تو جهان زیر پاهایم میچرخد. فلک پنجم از گوشه هفتم اندامت برمیخیزد. خورشید راست میتابد. ابری پاره پاره میدوٓد. آهسته صورتت در هالهای غلیظ شکلی از اشتیاق میگیرد. من میگویم و تو ساعتهاست بر گردم میچرخی. من خدای خورشیدم. خدای خورشید که عاشق نمیشود، میسوزد، میسوزاند.
میسوزم از سوزی که میسوزدم.
کبوتری در سرم تخم گذاشته است. عنکبوتی در تارش تنیدهام. بی امید کرمی به پروانگی. کبوتری در سرم تخم گذاشته است و من در هالهای رقیق از آنچه رسم است اینطور مواقع آدمی را در بر گیرد، فرو رفتهام. غم.
همین جا هستم. در همین اتاق سرد و خلوت با همان درجه از تنهایی و میان همان هاله همانقدر رقیق که رسم است. آنقدر از قشنگترین نقطه عالم دور شدهام که دیگر خیال هم یاری نمیکندم. از آن خیابانهای تا تو آن درختان انبوه پشت دیوار ممتدِ بی تو آن نیمکت همواره سبز خسته تکیده تنهای چشمانتظار با تو را گم کردهام. نمییابم. غم اینگونه میکُشد. در بیخبری. بی رویایی.
چه جملات با روح و باشکوهی داره این نوشته…
سلام
این پست وبلاگ شما در کانال وبلاگهای زنان بازنشر داده شد
https://telegram.me/zananblog
❤️