وقتِ بدحالیِ ما فاصله را حفظ بکن*

عکس را آذر ۸۰ گرفتیم. آن‌که ظاهراً زمین خورده «مانی» است، از مالزی. آن روز بعد از سه فصل خشکسالی ناگهان برف بارید، من و سیب، مانی را روی برف سرازیری حیاط سُرانده‌ایم. آن‌که آنطور می‌خندد جز من چه کسی می‌تواند باشد؟ ‌

 می‌توانم برای پیکسل به پیکسل این عکس بی‌کیفیت ساعتها حرف بزنم، وقتی رسیدم به سوسن، بغلش کنم. خنده‌ام را اینجا نادیده بگیرید. اینجا یکسال و نیم است استخدام شدم و دو ماه است جامعه‌شناسی قبول شدم، علی کوچولو به دنیا آمده، و بیماری‌ام را تشخیص دادند. به شدت افسرده‌ام. چند روز قبلش پیشنهاد کوه رفتن مانی را رد کردم. زندگی برایم ایستاده و ناگهان پیر شده‌ام. دو سال دیگر طول خواهد کشید تا به زندگی برگردم. ‌هادی و پدرم دو سال بعد خواهند رفت و من وبلاگنویس خواهم شد. ‌

خیلی ناخوشم. بودم یا هستم دیگر فرقی ندارد. دو سوم بدنم به بند کشیده شده است. دردی را یک هفته بعد از دگزا تجربه کردم که تابه‌حال نکرده بودم، حس می‌کردم مرا انداخته‌اند درون آب و یخ. همه استخوان‌هایم هر استخوان و مفصلی که فکرتان می‌رسد درد می‌کرد. نفسم تنگ می‌شود. از رختخوابم متنفرم، مدام ناله می‌کنم. صورتم وحشتناک است. نفس ندارم. اسپاسم تا نیمه قفسه سینه‌ام بالا آمده، اکسیژن می‌خواهم. و به شدت خسته‌ام. می‌پرسم پس اینطور خواهد بود؟ کسی می‌گوید نه سوسن. ولی من هر روز به فرشتگانم سلام می‌دهم و یادآوری می‌کنم بنویسند خسته‌ام. ‌خسته‌ام اما باید بخندم، باید مراقب باشم با خواهر بزرگه که حرف می‌زنم صدایم روشن باشد، که سیب و تسبیح نگران نشوند. که زیاد غر نزنم، درد و سوزش را ساعتی بیشتر تحمل کنم تا بین زحمت‌هایم فاصله باشد. یادم باشد چنان نماند و چنین نیز نخواهد ماند. یادم باشد حواسم به خیلی‌ها باشد، به آدمهایی که دوستم دارند. آدمهایی که اینجا را می‌خوانند و طاقت ندارند. باید حواسم به فلق باشد. حتی به خواب‌هایم.‌

‌‌‌

چقدر خنده به من می‌آید.

*حسین دهقانی

3 دیدگاه روی “وقتِ بدحالیِ ما فاصله را حفظ بکن*

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.