پریروز به چند تایی از دوستانم از واتساپ زنگ زدم، تصویری البته. به آیدا هم. مادر جانش برداشت و گفت شما کی هستید؟ گفتم سوسنم، دوست آیدا. نشناخت.
خب حق داشته. اگر دوستم بود درباره من با خانواده صحبت میکرد و آنها مرا میشناختند همانقدر که من درباره آیدا حتی با همکارم صحبت میکردم و افراد خانوادهام حتی برادرزادهام او را میشناسد. خب حق دارد. او قهرمان خیلی ها است و من نه. درباره چه چیز من با خانواده صحبت کند؟ حتی اگر من اولین کسی بودم که قهرمان صدایش کردم بیش از ده دوازده سال قبل.
مثل فریبای ارومیه که بچههایش مرا نمیشناسند در حالیکه در کودکی با هم خاطره داشتیم. اینکه هر بار فریبا آدرس میدهد تا هستی یادش بیاید یعنی هیچ گفتگویی درباره من صورت نگرفته بینشان. درحالیکه من حتی با مادر امیر دربارهاش حرف زدهبودم.
دوستی قضیه عجیبی است.
سال نود که به پیشنهاد آرام، از طرف اماسسنتر من و امیر مهمان ماه عسل شدیم، نمیدانستیم چه نشادری از آن در میآید. اصلاً لزومی ندارد نیت پاکم را دوباره گوشزد کنم. اما توهینها و تهمتهای وحشتناکی را تحمل کردم.تهمتهایی که تا برنامه سال نود و دو کشیده شد و احسان علیخانی وقتی پرسید ماتم برد. یعنی انقدر سختتان بود؟
یکی از آنها کامنت پر شور کسی بود که خودش را دوست من معرفی کرده بود و در تاخت و تاز اعضای اماسوورلد سنگ تمام گذاشته بود. ادعایی کرده بود سنگین که همان لحظه به امیر گفتم چه نوشته. تعجب کرده بودم. نمیشناختمش. رفتم وبلاگ آرام چون آدرس همه اماسهای وبلاگنویس را دارد. تنها آزادهای که وبلاگ داشت را پیدا کردم. گفتم شاید وبلاگش را بشناسم، شاید در نوشتههایش رگ آشنایی ببینم. نشناختم. آنهایی که مرا خوب میشناسند میدانند حافظه نیرومندی دارم و بعید است حتی رهگذری را فراموش کنم چه برسد به «دوستی» که چیزی میداند که خودم نمیدانم. نشناختم. بارها خواستم جوابش را بدهم اما پدر خدابیامرزم میگفت زن فلان دیدی بیسر و صدا ازش رد شو. من هم رد شدم. خواستم به پلیس فتا بسپارمش اما بیخیال
دستم خسته شد. آمدم استراحت کنم. با خودم گفتم آیا پلشتی مثل آزاده لایق قلمفرسایی من هست؟ گیرم تخم بیاعتمادی را کاشت در قلب امیر. گیرم زندگی قشنگم را به نابودی کشاند. خب. چه اهمیتی دارد؟ او مهم نبوده هرگز. مهم مردی بود که لذت همآغوشیمان را به لکههای بیاعتمادی آلود. مردی که دوستم داشت، نتوانست دوستم بدارد.
چه غم انگیز. کاش اقلا اسم دیگهای داشت 🙁
سلام سوسن عزیز
اکثر مردها به کاشتن تخم بی اعتمادی نیاز ندارند، بعد از ۵ سال تو را از قلبشان بیرون می کنند، اگر جربزه اش را داشته باشند همان موقع ترکت می کنندف اگر جربزه نداشته باشند و بچه داشته باشند و… خودشان را به زور می کشانند ولی همیشه پشیمان از اینکه چرا چند سال پیش نرفتن، و این مشکلشان را سر فلان و بهمان می اندازند.
فکر می کنند بقیه زندگیها پر از هیجانه و زندگی اینها بی روح شده.
و بسیار دهن بین هستند و همیشه زندگی دیگران برایشان جذابتر از زندگی خودشان است.
طبیعتشونه، هورمونهاشونه، جنسیتشونه و…..