خیلی راحت سهل‌انگاری کردم

یک جایی اوایل وبلاگنویسی که هنوز تر و تازه‌ای، یادم بوده که یک روز که من با همکارها رفته بودیم باغ پدر محدثه، و تو آشفته‌ای. مادرت می‌پرسد چیزی گم کرده‌ای؟ این را باز می‌پرسد و تو جواب می‌دهی نه. وقتی برایم تعریف می‌کردی گفتی اگر بیشتر اصرار می‌کرد می‌گفتم.

من چی؟ بیشتر اصرار می‌کردم می‌گفتی؟ نه ولی. من زیاد اصرار کردم، گفتی پدرم را نمی‌شناسی. تو پدرم را نمی‌شناسی و نشد که بشود. حالا هر صبح دنبال راه‌حل هستم و هر شب می‌گویم نشد. نمی‌دانم در جهان دیگر موادش را گیر می‌آوری برایم ماکارونی بدون گوشت بپزی؟

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.