هفت تا

بهار پارسال، دکتر آیرملو برای گرفتن ریتوکسی‌مب، ما را فرستاد به یک درمانگاه خصوصی، روبروی بیمارستان ۲۹ بهمن. اسمش یادم نیست. اصلاً به خاطر آوردن آن روز اعصابم را پریشان می‌کند وقتی تصور می‌کنم که چه بازی خوردم و امیر، آی امیر. تمام مدتی زیر سرم بودم استرس و فشار عصبی وحشتناکی را تحمل کردم. چرا تمام نمی‌کنی مرد؟

قسمت شیمی‌درمانی محیط سوله مانندی بود که یک سمتش پنجره‌های سرتاسری بلند نورگیر رو به باغچه زیبایی داشت. ورودی سالن دختر تپلی با پیراهن مردانه چهارخانه، شال سفید و موهای بافته بلندی نشسته بود که کار پذیرش را انجام داد. بعد ما را فرستاد انتهای سوله که با تخته‌های ام‌دی‌اف سفید دو اتاق به زعم خودشان وی‌آی‌پی سر هم کرده بودند. اتاقی که ما رفتیم فقط یک روشویی داشت که آن هم کثیف بود و مقداری آشغال زیر یک دستمال کاغذی مچاله‌ای که قبلاً خیس هم بوده در گوشه‌اش مانده بود.

پرستار آمد و سرم مرا وصل کرد کمی صحبت کردیم و بعد رفت. گاهی سر می‌زد و سرم را کم و زیاد می‌کرد و می‌رفت. در اتاق کناری سر بیماری را شستشو می‌دادند و حالش خوش نبود. حال خودم بدتر بود. نگاه امیر اذیتم می‌کرد. کارهایش، حرف که می‌زد. از اینکه نمی‌شد بگویم، داد بزنم از اینکه باید تحمل می‌کردم و خودم را می‌زدم به کوچه علی چپ. نهایت خودم را به خواب زدم، که پرستار آمد و سرم را بست و گفت تمام شد. سرم عرض دو ساعت و نیم رفته بود. یعنی حتی زیر سه ساعت. به امیر نگاه کردم، گفت چرا اینطور شد؟ کاری که می‌کنند ترک کردن سریع بیمار است تا نتوانی اعتراض کنی. از طرفی با خودت می‌گویی من تنها مراجع نیستم و لابد روال همین است. روز بعد هم همین شد. اتاق وی‌آی‌پی و هزینه بالا و صد البته روشویی کثیف به همان شکل. درباره روشویی که گفتم، گفت خدمات مرخصی رفته است. می‌دانستم که دیگر برنمی‌گردم آنجا و موضوع تزریق سریع را به دکتر خواهم رساند. طی نوبت‌هایی که رفتیم برای گرفتن نسخه، به دکتر گفتیم و دکتر تصمیم گرفت دوباره بروم بیمارستان شهریار.

و اما بیمارستان شهریار.

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.